|
لشگريان خالى بود ناچار شهر اهل كسب وصنعت وكشت را از برزگران وبازاريان كه صلاحيت خروج با نايب السلطنة ولياقت حضور در اردوى او را براى جلوگيرى وجنگ نداشتند گرد آورده وبديشان فرمان داد كه هر كس آنچه از سلاح دارد آن را بر دارد وفردا در بيرون دروازه حاضر باشد ، وسور شهر از گل بود وچندان ارتفاعى هم نداشت كه دشمن را از دخول باز دارد. پس اهل شهر در اين روز وشب آن اضطراب عظيمى داشتند ، وهر كس به خاكريز نمودن وپنهان كردن آنچه از مال ومنال داشت مى پرداخت. ودر اين شب گروهى از اعيان واشراف شهر ، با حالت هم وغم پيش والد گرد آمده و [درباره آنچه] كه بر ايشان نازل شده بود صحبت كرده ومى گفتند كه : اين بلا فردا چگونه از اهل شهر دفع خواهد شد؟ در صورتى كه دشمنان بيشتر از ده هزار مرد جنگى هستند واهل شهر فقرا وبازاريان وبرزگران جنگ نديده ورزم نيازموده هستند كه نه از شهر بيرون شده اند ونه جنگ ودفاعى ديده اند ونه آلات وادوات جنگ بكار برده اند! آن گاه پس از تأسف وتحير ، هر يكى به خانه خود برگشته وبه پوشاندن وپنهان كردن اثاث البيت ومتاع خود پرداختند ووالد مرحوم نيز به خانه اى كه در آن جا مى خوابيد برگشته واندوهگين وغمناك در رخت خواب خود جاى گرفته ودر عاقبت اين بلاى بزرگ فكر مى كرد كه خوابش برده بود. پس در خواب ديده بود كه سيّد اوصياء وقائد الغرّ المحجلين أعني أمير المؤمنين عليهالسلام به خانه اى كه والد مرحوم در آن خوابيده بود داخل گرديده وهمين كه نظر شريف آن حضرت از دور به او افتاده بود او را صدا كرده وفرموده بود : چه روى داده كه تو را اندوهگين وغمناك وشكسته خاطر وانديشناك مى بينم؟! پس والد مرحوم به فوريت پاشده وبه سوى آن حضرت شتافته ودر دم در به حضرتش رسيده وخودش را به قدم هاى آن حضرت انداخته ومعروض داشته بود كه : «جانم قربانت باد! تو سبب همّ وغمّ مرا مى دانى وخبر دارى كه پريشانى خاطر من براى اين بليّه عُظما وداهيه كبرا است ؛ زيرا جماعت اكراد همت بر اين بسته اند كه فردا بدين شهر آيند واهل آن را بكشند وزنانش را اسير برند ومال هاى مردم را تاراج نمايند واز هر چه از آزار وبى آبرويى وهتك حرمت كه مى توانند فروگذارى ننمايند وتو مى دانى كه |