|
وچون نزديك تر آمدند اسب از اسب سوار تميز يافت. آن گاه به درست كردن منزل وترتيب آنها چنان كه قواعد نظامى وفنون جنگى بر وفق وقوانين محاربه است آنها را اقتضا مى كند پرداختند ، وگروهى از ايشان بر بالاى آن تل برفتند. چون نظر لشكر عثمانى بر سپاه ايران افتاد شروع كردند به توپ بستن آنها ، وپى در پى به ايشان توپ انداختند وعدّه اى از سواران آنها جدا شده وبر لشگر ايران حمله كردند وبيشتر از صد نفر از ايشان كشتند وسردهاى آنها را برده وبه اردوى خود برگشتند. پس اردوى ايران مضطرب شده وبر روى هم ريختند وگروهى از سوارانى كه بر تل بودند از تلّ فرود آمده وكتار تل را از جهت طول گرفته وبه طور قهقهرايى برگشتند. والد مرحوم گفت : من چون اين حال را مشاهده كردم ، اضطراب وتشويش عظيمى مرا روى داد. آن گاه حضرت فرمود : اضطراب مكن ؛ زيرا كه اين سواران ، همين ساعت توپخانه را مى گيرند ولشگرگاه عثمانيان را به تصرف مى آورند. در اين هنگام همه سواران را ديدم كه يك مرتبه بر بالاى تل آمدند در حالتى كه «يا على» مى گفتند واز طرف ديگر تل پايين رفتند واسبان خود را تاختند وبر توپخانه ايشان هجوم بردند واز طرف ديگر به پيادگان كه سرباز ناميده مى شوند با باقى مانده سواران «يا على» گويان بر لشگرگاه ايشان حمله بردند. پس گرد بسيار وغبار سختى بلند شد ، به طورى كه مرا از مشاهده احوال بازداشت. حضرت فرمود : آيا مى بينى؟ عرض كردم : گرد مانع است از اين چيزى ببينم. فرمود : كار تمام شد ، نگاه كن. واشاره فرمود به طرفى كه هزيمت كنندگان به آن طرف مى رفتند ، وفرمود كه : اين سوار ، رئيس وفرمانده ايشان است كه گريخت. پس رئيس ايشان را با گروهى از سواران ديدم كه گريختند وباقى ماندگان بر دو قسمت بودند : برخى مى گريخت وبرخى ديگر كشته شده بود. ودر راهى كه ايشان از آن راه مى گريختند ، به آن مقدار از راه كه اسب در هنگام دويدن بلند |