|
پس نيز وجود مبارك امير المؤمنين عليهالسلام را ديد كه به محلى كه والد مرحوم در آن جا بوده آمده وچون نظر مباركش بدو افتاد : فرمود باز چه روى داده كه تو را در درياى انديشه واندوه غوطه ور مى بينم؟ به فوريت والد مرحوم نيز برخاسته ودر دمِ در به آن حضرت رسيده وخودش را بر دست وپاى آن حضرت انداخته عرض كرد : فدايت شوم! غم واندوه من براى اين است كه دشمنانت بر دوستانت مسلّط مى شوند وبر شيعيانت دست مى يابند ؛ در اين صورت برخى را خواهند كشت وبرخى را خوار خواهند داشت وبرخى را اسير خواهند برد ، ودر نتيجه اين امر طريقه حقّه تو پست شده وطريقه دشمنان تو بلند خواهد گرديد. حضرت فرمود : چرا اين طور خواهد شد؟ عرض كرد : براى اين كه سپاه مخالفان در نهايت درجه از شوكت وقوت واستعداد هستند ولشگر ايران وجماعت دوستان تو در طرف ديگر اين امر كه نهايت ضعف وقلّت باشد قرار گرفته اند وعِدّه وعُدّه حسابى ندارند. حضرت فرمود : امر چنان است كه مى گويى ، ليك من فرزندان خود را براى كمك ويارى ايشان فرستادم. والد مرحوم گويد : پس از خاطر من خطور نمود يا بر زبانم نيز جارى گرديد اين كه اگر رأى شريف تو به يارى دوستانت وخوارى دشمنانت علاقه بندد اشاره وتوجه كافى است وبه فرستادن فرزندان براى كمك حاجتى نيست. حضرت فرمود : من خودم نيز با ايشان در اين كمك كردن ويارى نمودن هستم ، واگر بخواهى ببينى پس نگاه كن ، وبا انگشتان مبارك خود به سمتى اشارت فرمود. چون نگاه كردم صحراى بزرگى را ديدم كه تل دراز ممتدّى داشت ودر پشت آن تلّ فضاى بسيار پهنى بود كه نهرى در آن روان بود كه آب بسيار داشت وفضاى آن دشت از سپاه وخيمه وخرگاه پر بود وهمان اندازه كه چشم كار مى كرد طولاً وعرضاً اين حال وجود داشت. پس حضرت فرمود : اين لشگرگاه عثمانى وجماعت ايشان است. واشاره به سمت ديگرى فرمود وفرمود : آيا مى بينى؟ عرض كردم : نه به جز گرد بلندى چيزى نمى بينم. فرمود : اين گرد ، لشگريان ماست كه به جنگ عثمانيان آمدند. |