يک تن کس نديده چندين هزار تير |
|
|
يک گل کسى نديده و چندين هزار خار |
سرگرم آب بردن و از خويش بىخبر |
|
|
کابن الطفيل زد بيمين وى از يسار |
پس مشک را ز راست سوى دست چپ کشيد |
|
|
وز سوز سينه زد بدل قدسيان شرار |
مىداشت پاس آب همى تاخت ناگهان |
|
|
دست چپش فکند لعينى ستم شعار |
پس مشک را گرفت بدندان که اين گره |
|
|
نگشود دست تا بدندان رسيد کار |
مىتاخت سوى خيمه که ناگاه از قضا |
|
|
تير قدر رها شد و بر مشک شد دچار |
زين تير کين چه آب فرو ريخت بر زمين |
|
|
شد روزگار در بر چشمش چه شام تار |
پس خود براى کشته شدن ايستاد و گفت |
|
|
مردن هزار مرتبه بهتر که شرمسار |
فرياد يا اخا چه بگوش حسين رسيد |
|
|
گفتى مگر هزبر روان شد پى شکار |
آمد چه ديد ديد که بى دست پيرکى |
|
|
افتاده پاره پاره در آن دشت فتنه نار |
آهى ز دل کشيد و بگفت اى برادرم |
|
|
عبّاس اى که از پدرم مانده يادگار |