جامع المقدّمات

جمع من العلماء

جامع المقدّمات

المؤلف:

جمع من العلماء


المحقق: الشيخ جليل الجراثيمي
الموضوع : اللغة والبلاغة
الناشر: مؤسسة النشر الإسلامي
المطبعة: مؤسسة النشر الإسلامي
الطبعة: ٤
ISBN: 978-964-470-030-9
الصفحات: ٦٣٢
  نسخة مقروءة على النسخة المطبوعة

است چون جَعْفَرٌ دِرْهَمٌ زِبْرِجٌ بُرْثُنٌ قِمَطْرٌ (١) و مزيد فيه وى اندك است و اسم خماسى مجرد را چهار صيغه است چون سَفَرْجَلٌ قُزَعْمِلٌ جَحْمَرِشٌ قِرْطَعْبٌ (٢) و مزيد فيه وى به غايت اندك است و فعل ثلاثى مجرد را سه صيغه است چون نَصَرَ عَلِمَ شَرُفَ ، و مزيد فيه وى بسيار است ـ چنانكه مى آيد ـ و فعل رباعى مجرد را يك بناست چون دَحْرَجَ كه بر وزن فَعْلَلَ است و مزيد فيه وى اندك است ـ چنانكه مذكور خواهد شد.

فصل :

هر اسمى و فعلى كه در حروفِ اصولِ وَىْ همزه و تضعيف و حروف علّه نباشد آن را صحيح وسالم خوانند ، چون رَجُلٌ و نَصَرَ و هر چه در وى همزه باشد آن را مهموز خوانند چون اَمْرٌ و اَمَرَ و هر چه در وى تضعيف باشد يعنى دو حرف اصلى وى از يك جنس بوده باشد آن را مضاعف خوانند چون مَدٌّ و مدَّ و هر چه در وى حرف عله باشد ( كه آن واو و ياء و الفى است كه مُنْقَلِب باشد از واو و ياء ) آن را مُعْتَلّ خوانند. پس اگر حرف علّه به جاى فاء بود آن را معتلّ الفاء و مثال خوانند چون وَعْدٌ و وَعَدَ و اگر به جاى عين بود آن را معتلّ العين و اجوف خوانند چون قَوْلٌ و قالَ. و اگر به جاى لام بود آن را معتلّ اللّام وناقص خوانند چون رَمْىٌ و رَمىٰ.

و هرگاه در معتلّ دو حرف علّه باشد آن را لفيف خوانند پس اگر

____________________________

(١) معانى كلمات به ترتيب : نهر كوچك ، پول سفيد ، زينت ، پنجه شير ، صندوقچه. زبرج به معنى زينت زنان است و مشهور در زبرج كسر فاء و سكون عين است لكن در اوقيانوس به كسر فاء و عين ضبط نموده.

(٢) معانى به ترتب : گلابى ، شتر قوى ، پيرزن ، شئ حقير.

١٠١

حرف علّه به جاى فاء و لام باشد ، آن را لفيف مفروق خوانند چون وَقْىٌ و وَقىٰ و اگر به جاى عين و لام باشد ، آن را لفيف مقرون خوانند چون طَىٌّ و طَوَىٰ.

پس مجموع اسماء و افعال بر هفت نوع بود :

صحيح است ومثال است ومضاعف

لفيف وناقص ومهموز واجوف

و احوال هر يك از اينها در اين كتاب روشن گردد ـ إن شاء الله تعالى.

فصل :

دانسته شد كه فعل ثلاثى مجرّد را سه صيغه است فَعَلَ چون نَصَرَ و فَعِلَ چون عَلِمَ و فَعُلَ چون شَرُفَ و اين هر سه فعل ماضى است كه دلالت مى كند بر زمان گذشته و هر يكى را مستقبلى است كه دلالت مى كند بر زمان آينده و مستقبل فَعَلَ سه است فَعَلَ يَفْعُلُ چون نَصَرَ يَنْصُرُ و فَعَلَ يَفْعِلُ چون ضَرَبَ يَضْرِبُ و فَعَلَ يَفْعَلُ چون مَنَعَ يَمْنَعُ و مستقبل فَعِلَ دو است فَعِلَ يَفْعَلُ چون عَلِمَ يَعْلَمُ و فَعِلَ يَفْعِلُ چون حَسِبَ يَحْسِبُ. و مستقبل فَعُلَ يكى است فَعُلَ يَفْعُلُ چون شَرُفَ يَشْرُفُ.

پس مجموع ابواب ثلاثى كه ماضى وى مجرّد است از حروف زوايد شش است : فَعَلَ يَفْعُلُ چون نَصَرَ يَنْصُرُ و فَعَلَ يَفْعِلُ چون ضَرَبَ يَضْرِبُ و فَعِلَ يَفعَلُ چون عَلِمَ يَعْلَمُ. و اين سه باب را اصول خوانند ؛ زيرا كه حركت عينِ ماضى ، مخالف حركت عينِ مستقبل است.

و فَعَلَ يَفْعَلُ چون مَنَعَ يَمْنَعُ و فَعِلَ يَفْعِلُ چون حَسِبَ يَحْسِبُ و فَعُلُ يَفْعُلُ چون شرُفَ يَشْرُفُ. و اين سه باب را فروع خوانند ، زيرا كه حركت عين ماضى ، موافق حركت عين مستقبل است.

١٠٢

فصل :

فعل ثلاثى مزيد فيه را ده باب مشهور است :

باب اِفعٰال ، اَفْعَلَ يُفْعِلُ اِفْعٰالًا چون اَكْرَمَ يُكْرِمُ اِكْراماً (١).

باب تفعيل ، فَعَّلَ يُفَعِّلُ تَفْعيلًا چون صَرَّفَ يُصرِّفُ تَصْريفاً.

باب مفاعله ، فاعَلَ يُفاعِلُ مُفاعَلَةً و فِعالًا و فِيعٰالًا چون ضارَبَ يُضارِبُ مُضارَبَةً و ضِراباً و ضِيراباً و در ماضى هر يك از اين سه باب يك حرف زايد است.

باب افتعال ، اِفْتَعَلَ يَفْتَعِلُ اِفْتِعالاً چون اِكْتَسَبَ (٢) يَكْتَسِبُ اكْتِساباً.

باب اِنفعال ، اِنْفَعَلَ يَنْفَعِلُ اِنفِعالاً چون اِنصَرَفَ يَنْصَرفُ اِنصِرافاً.

باب تفعّل ، تَفَعَّلَ يَتَفعَّلُ تفعُّلاً چون تَصَرَّف يَتَصَرَّفُ تَصَرُّفاً.

باب تفاعل ، تَفَاعَلَ يَتَفاعَلُ تَفاعُلاً چون تَضارَبَ يَتَضارَبُ تَضارُباً.

باب اِفعِلال ، اِفْعَلَّ يَفْعَلُّ اِفْعِلٰالاً چون اِحْمَرَّ يَحْمَرُّ اِحْمِرٰاراً و در ماضى

____________________________

(١) اَكْرَمَ در اصل كرم بود فعل ثلاثى مجرّد بود خواستيم فعل ثلاثى مزيد فيه اش بنا كنيم برديم به باب افعال قاعده باب افعال را بر وى جارى ساختيم قاعده باب افعال آن بود كه هر فعل ثلاثى مجرّد را كه بآن باب ببرند همزه قطع مفتوح در اوّلش بياورند و فاء الفعل را ساكن كنند و عين الفعلش را فتحه دهند اگر مفتوح نباشد ما هم چنين كرديم كَرُمَ اَكْرَمَ شد يعنى گرامى داشته است يكمرد غائب در زمان گذشته ، و با همين الگو ، بابهاى ديگر را نيز مى شود ساخت.

(٢) در اصل كَسَبَ بود ، فعل ثلاثى مجرّد بود ، ما خواستيم فعل ثلاثى مزيد فيه اش بنا كنيم ، برديم به باب افتعال ، قاعده باب افتعال را بر وى جارى نموديم ، قاعده باب افتعال آن بود كه هر فعل ثلاثى مجرّدى را كه بر آن باب مى برند همزه وصل مكسورى در اوّلش زايد كنند و فاء الفعلش را ساكن نمايند و تاىِ مفتوحه منقوطه اى ميانه فاء الفعل وعين الفعلش درآورند و عين الفعلش را مفتوح كنند اگر مفتوح نباشد ، ما نيز چنين كرديم ، كسَبَ اكْتَسَبَ شد يعنى قبول كسب كرده است يك مرد غايب در زمان گذشته.

١٠٣

هر يك از اين پنج باب دو حرف زايد است.

باب اِستفعال ، اِسْتَفْعَلَ يَسْتَفعِلُ اِسْتِفْعٰالًا چون اِسْتَخْرَجَ (١) يَسْتَخْرِجُ اِسْتِخراجاً.

باب افعيلال ، اِفْعالَّ يَفْعٰالُّ اِفعيلٰالاً چون اِحْمٰارَّ (٢) يَحْمٰارُّ اِحْميرٰاراً و در ماضى هريك از اين دو باب سه حرف زايد است.

فصل :

فعل رباعى مجرّد را يك بناست چنانكه مذكور شد و مستقبل او نيز يكى است چون :

فَعْلَلَ يُفَعْلِلُ فَعْلَلَةً و فِعْلالاً چون دَحْرَجَ يُدَحرِجُ دَحْرَجَةً و دِحْرَاجاً و مزيد

____________________________

(١) در اصل خَرَجَ بود ، فعل ثلاثى مجرّد بود ، خواستيم كه فعل ثلاثى مزيد فيه اش بنا كنيم ، برديم به باب استفعال قاعده باب استفعال را بر وى جارى كرديم ، قاعده باب استفعال آن بود كه : هر فعل ثلاثى مجرّدى را كه بر آن باب مى برند همزه وصل مكسورى با سين ساكن و تاىِ مفتوحه منقوطه اى در اوّلش درآورند و فاء الفعلش را ساكن كنند و عين الفعل را مفتوح كنند اگر مفتوح نباشد ، ما هم چنين كرديم خَرَجَ اِسْتَخْرَجَ شد يعنى طلب خروج كرده است يكمرد غايب در زمان گذشته.

(٢) اِحْمارَّ در اصل حَمُرَ بود ، فعل ثلاثى مجرد بود ، ما خواستيم فعل ثلاثى مزيد فيه اش بنا كنيم ، برديم به باب افعيلال قاعده باب افعيلال را بر وى جارى نموديم ، قاعده باب افعيلال آن است كه : هر فعل ثلاثى مجرّدى را كه به آن باب مى برند همزه وصل مكسورى در اوّلش درآورند وفاء الفعلش را ساكن نمايند و الف ساكنى ميانه فاء الفعل و عين الفعلش درآورند و لام الفعل را مفتوح و مكرّر كنند ، ما هم چنين كرديم حَمُرَ اِحْمارَرَ شد ، اجتماع حرفين متحركين متجانسين ، شرط ادغام موجود بود و «راء» اول را ساكن كرده در ثانى ادغام نموديم اِحْمارَّ شد ، يعنى بسيار قرمز شده است يكمرد غايب در زمان گذشته ، و باب اِفعِلال و اِفْعِلْلال را با همين راهنمايى نيز مى شود ساخت.

١٠٤

فيه وى سه باب است (١).

باب تَفَعْلُل ، تَفَعْلَلَ يَتَفَعْلَلُ تَفَعْلُلاً چون تَدَحْرَجَ يَتَدَحْرَجُ تَدَحْرُجاً و در ماضى اين باب يك حرف زايد است.

باب اِفعنلال ، اِفْعَنْلَلَ يَفْعَنْلِلُ اِفعِنْلٰالاً چون اِحْرَنْجَمَ يَحْرَنْجِمُ اِحْرِنْجٰاماً.

باب اِفْعِلْلٰال ، اِفْعَلَلَّ يَفْعَلِلُّ اِفْعِلْلٰالاً چون اِقْشَعَرَّ يَقْشَعِرُّ اِقْشِعْرٰاراً و در ماضى هر يك از اين دو باب دو حرف زايد است.

فصل :

بدانكه اسم بر دو قسم است : مصدر و غير مصدر ، مصدر آن است كه در آخر معنى فارسى وى تا و نون يا دال و نون باشد مثل القَتْل ( به معنى كشتن ) و الضّرب ( به معنى زدن ) و فعل ماضى و مضارع و امر و نهى و اسم فاعل و اسم مفعول و اسم آلت و اسم زمان و مكان همه از مصدر مشتقّ‌اند.

فصل :

باب فَعَلَ يَفْعُلُ النّصر ( يارى كردن ) ماضى وى ، چهارده مثال بود شش مغايب و مغايبه را بود و شش مخاطب و مخاطبه را و دو حكايت نفس متكلّم را. آن شش كه مغايب را بود سه مذكّر را بود و سه مؤنّث را ، آن سه كه مذكّر را بود چون : نَصَرَ نَصَرٰا نَصَرُوا و آن سه كه مؤنّث را بود چون : نَصَرَتْ نَصَرَتٰا نَصَرْنَ و آن شش كه مخاطب را بود سه

____________________________

(١) فعل مجرّد (ثلاثى ، رباعى) از مصدر ، و مصدر مزيد فيه ، از فعل ، مشتق و گرفته مى شود.

١٠٥

مذكّر را بود و سه مؤنّث را. آن سه كه مذكّر را بود چون : نَصَرْتَ نَصَرتُمٰا نَصَرْتُمْ و آن سه كه مؤنّث را بود چون : نَصَرْتِ نَصَرْتُمٰا نَصَرْتُنَّ و آن دو كه حكايت نفس متكلّم را بود چون : نَصَرْتُ نَصَرنٰا.

و مستقبل را نيز چهارده مثال است بر آن قياس كه دانسته شد در ماضى چون : يَنْصُرُ يَنْصُرٰانِ يَنْصُرُونَ تَنْصُرُ تَنْصُرٰانِ يَنْصُرْنَ تَنْصُرُ تَنْصُرٰانِ تَنْصُرُونَ تَنْصُرينَ تَنْصُرانِ تَنْصُرْنَ اَنْصُرُ نَنْصُرُ.

وديگر ابواب پنجگانه نيز بر اين قياس بود چون : ضَرَبَ ضَرَبٰا ضَرَبوا الى آخره و عَلِمَ عَلِمٰا عَلِمُوا الخ و مَنَعَ مَنَعٰا مَنَعُوا الخ و حَسِبَ حَسِبٰا حَسِبُوا الخ و شَرُفَ شَرُفا شَرُفُوا الخ و مستقبل چون : يَضْرِبُ يَضْرِبانِ يَضْرِبونَ الخ و يَعْلَمُ يَعْلَمٰانِ يَعْلَمُون الخ و يَمْنَعُ يَمْنَعٰانِ يَمْنَعُونَ الخ و يَحْسِبُ يَحْسِبانِ يَحْسِبُونَ الخ و يَشْرُفُ يَشْرُفٰانِ يَشْرُفُونَ الخ.

فصل :

فعل مستقبل را از فعل ماضى گيرند به زيادتى يك حرف از حروف «اَتَيْنَ» كه در اوّل وى درآورند و آخرش را مضموم نمايند. و اين حروف را زوايد اربعه خوانند ، و اين حروف مفتوح باشند الّا در چهار باب اَفْعَلَ و فَعَّلَ و فاعَلَ و فَعْلَلَ كه در اين چهار باب مضموم باشند.

وفعل مستقبل به معنى حال و استقبال آيد چنانكه گويى اَنْصُرُ يعنى يارى كنم و يارى مى‌كنم. و هرگاه در وَىْ لام مفتوحه درآيد حال را باشد چون لَيَنْصُرُ. و اگر سين يا سوف درآيد استقبال را باشد چون سَيَنْصُرُ و سَوْفَ يَنْصُرُ.

١٠٦

فصل :

الف در نَصَرٰا علامت تثنيه مذكّر و ضمير فاعل است. و وٰاو در نَصَرُوا علامت جمع مذكّر و ضمير فاعل است و ضمّه از جهت مناسبت واو است. و تاء ساكنه در نَصَرَتْ علامت تانيث است و ضمير فاعل نيست. و الف در نَصَرتٰا علامت تثنيه مؤنث وضمير فاعل است و تاء علامت تانيث فاعل است. و نون در نَصَرْنَ علامت جمع مؤنّث و ضمير فاعل است. و تاء مفتوحه در نَصَرْتَ علامت واحد مخاطب و ضمير فاعل است. و تاى مكسوره در نَصَرْتِ علامت واحده مخاطبه و فاعل فعل است. وتُما در نَصَرْتُمٰا گاه ضمير تثنيه مذكّر مخاطب و گاه ضمير تثنيه مؤنّث مخاطبه است ، و فاعل فعل است. و تُم در نَصَرْتُم ضمير جمع مذكّر مخاطب و فاعل فعل است. و تُنَّ در نَصَرْتُنَّ ضمير جمع مؤنّث مخاطبه و فاعل فعل است. و تاء مضمومه در نَصَرْتُ ضمير واحد متكلّم است ، خواه مذكّر باشد و خواه مؤنّث ، و فاعل فعل است. و نٰا در نَصَرْنٰا ضمير متكلّم با غير است و فاعل فعل است خواه تثنيه باشد و خواه جمع ، و خواه مذكّر باشد و خواه مؤنّث. و فاعل نَصَرَ و نَصَرتْ شايد كه ظاهر باشد چون نَصَرَ زَيْدٌ ونَصَرَتْ هِنْدٌ وشايد كه ضمير مستتر باشد چون «زَيْدٌ نَصَرَ» اَىْ هو و «هِنْدٌ نَصَرَتْ» اَىْ هى.

فصل :

ياىِ در يَنْصُرُ و يَضْرِبُ ، علامت غيبت و حرف استقبال است. و الف در يَنْصُرانِ و يَضْرِبانِ علامت تثنيه مذكّر و ضمير فاعل است ، و نون عوض رفع است كه در واحد بوده. و ياء در يَنْصرُون و يَضْرِبُونَ

١٠٧

هم چنان علامت غيبت و حرف استقبال است ، و واو علامت جمع مذكر و فاعل فعل است و نون عوض رفع است كه در واحد بوده و اين ضمّه براى مناسبت واو است. و تاء در تَنْصُرُ و تَضْرِبُ و تَنْصُرٰانِ و تَضْرِبٰانِ علامت غائبه مؤنّث است ، و الف علامت تثنيه و هَم ضمير فاعل و نون عوض رفع است كه در واحد بوده. و ياىِ در يَنْصُرْنَ و يَضْرِبْنَ علامت غيبت و حرف استقبال است ، و نون علامت جمع مؤنّث و ضمير فاعل است. و تٰاء در تَنْصُرُ و تَضْرِبُ علامت خطاب و حرف استقبال است و اَنْتَ در وَىْ مستتر است دائماً ، كه فاعل فعل است و تاىِ در تَنْصُرٰانِ و تَضْرِبٰانِ علامت خِطٰابِ و حرف استقبال است ، و الف علامت تثنيه مذكّر و ضمير فاعل است و نون عوض رفع است كه در واحد بوده. و تٰاء در تَنْصُرُونَ و تَضْرِبُونَ علامت خطاب و حرف استقبال است و واو ضمير جمع مذكّر است و نون عوض رفع است كه در واحد بوده. و تٰاىِ در تَنْصُرِينَ و تَضْرِبينَ علامت خطاب و حرف استقبال است ، و ياء ضمير واحد مؤنّث و فاعل فعل است و نون عوض رفع است كه در واحد مذكّر بوده است. و تٰاىِ در تَنْصُرٰانِ و تَضْرِبٰانِ علامت خطاب و حرف استقبال است ، و الف علامت تثنيه و هَم ضمير فاعل است و نون عوض رفع است كه در واحد بوده. و تٰاىِ در تَنْصُرْنَ وتَضْرِبْنَ علامت خطاب و حرف استقبال است ، و نون ضمير جمع مؤنّث و فاعل فعل است. و همزه ، در اَنْصُرُ و اَضْرِبُ علامت متكلّم وحده و اَنَا در وى مستتر است دائماً ، كه فاعلش باشد. و نون در نَنْصُرُ و نَضْرِبُ علامت متكلّم مع الغير است و نحن در وى مستتر است دائماً ، كه فاعل فعل است. و فاعل يَنْصُرُ و تَنْصُرُ شايد كه ظاهر باشد چون يَنْصُرُ زَيْدٌ و تَنْصُرُ هِنْدٌ و شايد كه ضمير مستتر باشد چون

١٠٨

«زَيْدٌ يَنْصُرُ» اَىْ هو و «هِنْدٌ تَنْصُرُ» اَىْ هى.

فصل :

چون بر فعل مستقبل ، حروف ناصبه درآيد (يعنى اَنْ و لَنْ و كَىْ و اِذَنْ) منصوب گردد چون اَنْ اَطْلُبَ و لَنْ اَطْلُبَ و كَىْ اَطْلُبَ و اِذَنْ اَطْلُبَ. و نونهايى كه عوض رفع بودند به نصبى ساقط شوند چون لَنْ يَطْلُبٰا و لَنْ يَطْلُبُوا و لَنْ تَطْلُبٰا و لَنْ تَطْلُبُوا و لَنْ تَطْلُبِى. و نون يَطْلُبْنَ و تَطْلُبْنَ به حال خود باشد.

و چون در فعل مستقبل حروف جازمه درآيد حركت آخر در پنج لفظ كه آن يَطْلُبُ (غايب مذكّر است) وتَطْلُبُ (غايبه مؤنّث و هم مخاطب مذكّر است) و اَطْلُبُ و نَطْلُبُ (كه دو حكايت نفس متكلّم است) به جزمى بيفتد. و حروف جازمه پنج است :

لَمْ و لَمّا و لٰام امر و لٰاىِ نهى و اِنْ شرطيّه چنانكه گويى لَمْ يَنْصُرْ لَمْ يَنْصُرٰا لَمْ يَنصُرُوا تا آخر و لَمّا يَنْصُرْ و لمّا يَنْصُرٰا و لمّا يَنصُروا تا آخر و لٰا يَنْصُرْ و لٰا يَنْصُرٰا و لٰا يَنْصُروا تا آخر و اِنْ يَنْصُر اِنْ يَنْصُرٰا اِنْ يَنْصُروا تا آخر. و نونهايى كه عوض رفع بودند ساقط شوند به جزمى و لام امر در شش غايب و غايبه داخل شود چنانكه گويى لِيَنْصُرْ لِيَنْصُرا لِيَنْصُروا لِتَنْصُرْ لِتَنْصُرٰا لِيَنْصُرْنَ و اين را امر غايب خوانند و در دو صيغه متكلّم نيز داخل شود چون لِاَنْصُرْ لِنَنْصُرْ.

فصل :

امر مخاطب را از فعل مستقبل مخاطب گيرند و طريقه آن آن است كه حرف مستقبل را كه تاء است ، از اوّل وى بيندازند اگر مابعد

١٠٩

حرف مضارع متحرّك باشد احتياج به همزه نباشد و به همان حركت امر بنا كنند و حركت آخر ونون عوض رفع بيفتد به وقفى.

پس در باب تفعيل ، امر مخاطب بر اين وجه باشد : صَرِّفْ صَرِّفٰا صَرّفُوا صَرِّفي ، صَرِّفٰا ، صَرِّفْنَ و در باب مفاعله گويى : ضٰارِبْ ضٰارِبٰا ضٰارِبُوا ضٰارِبي ضٰارِبٰا ضٰارِبْنَ و در باب فَعْلَلَ گوئى : دَحْرِجْ دَحْرِجٰا دَحْرِجوا دَحْرِجى دَحْرجا دَحْرِجْنَ.

و اگر ما بعد حرف استقبال ساكن باشد ، احتياج به همزه وصل افتد و اگر مابعد آن ساكن ضمّه باشد همزه را مضموم گردانند و حركت آخر و نون عوض رفع را به وقفى بيندازند چون : اُنْصُرْ اُنْصُرٰا اُنْصُروا اُنْصُرى اُنْصُرٰا اُنْصُرْنَ و اگر ما بعد حرف ساكن فتحه باشد يا كسره همزه را مكسور گردانند و آخر را موقوف سازند چون : اِعْلَمْ اِعْلَمٰا اِعْلَمُوا اِعْلَمى اِعْلَمٰا اِعْلَمْنَ و اِضْرِبْ اِضْرِبٰا اِضْرِبوا اِضْرِبى اِضْرِبا اِضْرِبْنَ. و چون همزه وصل متصل شود به ما قبل خود ، ساقط گردد در لفظ و ثابت باشد در عبارت ، چون : فَاطْلُبْ ثُمَّ اطْلُبْ.

فصل :

مجموع افعال بر دو نوع بُوَد : لازم و متعدّى. لازم آن است كه فعل از فاعل تجاوز نكند وبه مفعولٌ به نرسد چون : ذَهَبَ زَيْدٌ و قَعَدَ عَمْروٌ ، و متعدّى آن است كه فعل از فاعل تجاوز كند و به مفعولٌ به برسد چون : ضَرَبَ زيْدٌ عَمْرواً.

و لازم را به همزه باب افعال و تضعيف عين باب تفعيل و باىِ

١١٠

حرف جرّ ، متعدّى سازند (١) چون «اَذْهَبْتُ زَيْداً (٢)» و «فَرَّحْتُهُ وذَهَبْتُ بِهِ (٣)».

فصل :

بدانكه فعل بر دو نوع بُوَد : معلوم (٤) و مجهول (٥). معلوم آن است كه از براى فاعل بنا كنند چون نَصَرَ زَيْدٌ. و مجهول آن است كه از براى مفعول بنا كنند چون نُصِرَ زَيْدٌ.

و چون فعل را از براى فاعل بنا كنند در ماضى ثلاثى مجرد فاء

____________________________

(١) متعدّى در لغت مطلق گذرنده را گويند و در اصطلاح آنست كه فعل از فاعل گذشته و به مفعول به برسد.

(٢) اَذْهَبْتُ زيداً در اصل ذَهَبَ زَيْدٌ بود ، لازم بود ، خواستيم متعدّيش بنا كنيم ، برديم به باب افعال ، قاعده باب افعال را بر وى جارى كرديم ، اَذْهَبَ شد ، تاء كه ضمير فاعل بود در آخر اَذهب آورديم و از زيد لباس فاعليّت را كه رفع باشد بركنديم و لباس مفعوليّت كه نصب باشد بر او پوشانديم اَذْهَبْتُ زيداً شد ، اوّل معنايش چنان بود كه رفته است زيد ، حالا معنايش چنان است كه فرستادم من زيد را.

(٣) ذَهَبْتُ بِهِ در اصل ذَهَبَ زيدٌ بود ، فعل لازم بود ، خواستيم متعدّيش بنا كنيم به سبب حرف جرّ ، باء كه حرف جرّ بود بر سر زيد درآورديم و تاى مضمومه كه ضمير فاعل بود در آخر ذَهَبَ آورديم ذَهَبْتُ بزيدٍ شد ، زيد كه اسم ظاهر بود انداختيم و هاء كه ضمير مفعول بود به جاى وى گذاشتيم ذَهَبْتُ بِهِ شد ، اوّل ، معنايش چنان بود كه رفته است زيد و حالا معنايش چنان است كه فرستادم من او را.

(٤) بدانكه قاعده معلوم در ماضى آن است كه اوّل را يا اوّل متحرك منه را با آخرش مفتوح كنند و قاعده معلوم در مضارع آن است كه حرف اَتيْنَ را مفتوح كنند مگر در باب افعال و تفعيل و مفاعله و فَعْلَلَ كه در آنها علامت معلوم مكسور بودن ماقبل آخر آنهاست.

(٥) قاعده مجهول در ماضى آن است كه در شش باب ثلاثى مجرّد و در چهار باب افعال و تفعيل و مفاعله و فَعْلَلَ اوّلش را ضمّه و ماقبل آخرش را كسره دهند و در سه باب كه تفعّل و تفاعل و تفعلل است تاء را با فاء الفعل ضمّه دهند و ماقبل آخر را كسره و در هفت باب همزه ها را با اوّل متحرّك منه ضمّه و ماقبل آخر را كسره دهند.

١١١

الفعل ولام الفعل را به فتحه كنند چون نَصَرَ نَصَرٰا نَصَروا تا آخر و ضَرَبَ ضَرَبٰا ضَرَبوا تا آخر و عَلِمَ عَلِمٰا عَلِمُوا تا آخر و حَسِبَ حَسِبٰا حَسِبُوا تا آخر و مَنَعَ مَنَعٰا مَنَعُوا تا آخر و شَرُفَ شَرُفٰا شَرُفُوا تا آخر.

و چون فعل را از براى مفعول بنا كنند در ماضى ثلاثى مجرّد فتحه فاء الفعل را بدل به ضمّه كنند و عين الفعل را كسره دهند چون نُصِرَ (١) نُصِرٰا نُصِروا تا آخر.

و بر اين قياس بود باقى ابواب پنجگانه چون ضُرِبَ ضُرِبٰا ضُرِبُوا تا آخر و عُلِمَ عُلِمٰا عُلِمُوا تا آخر و مُنِعَ مُنِعٰا مُنِعُوا تا آخر و حُسِبَ حُسِبٰا حُسِبُوا تا آخر و شُرِفَ شُرِفٰا شُرِفُوا تا آخر.

و در باب افعال ، همزه را مضموم كنند و عين الفعل را مكسور چون اُكْرِمَ اُكْرمٰا اُكْرِمُوا تا آخر و در باب تفعيل فاء الفعل را مضموم كنند و عين الفعل را مكسور چون صُرِّفَ صُرِّفٰا صُرِّفوا تا آخر و در باب مفاعله فاء الفعل را مضموم كنند و عين الفعل را مكسور ، لكن چون فاء مضموم شود الف منقلب گردد به واو ، چون ضُورِبَ ضُورِبا ضُوربُوا تا آخر و در باب تفعّل و تفاعل تاء و فاء مضموم شوند و عين مكسور چون تُعُهِّدَ تُعُهِّدا تُعُهِّدوا تا آخر و در باب تفاعل الف منقلب گردد به واو چون تُعُوهِدَ تُعُوهِدا تُعُوهِدوا تا آخر و در باب افتعال همزه و تاء مضموم شوند و عين الفعل مكسور چون اُكْتُسِبَ اُكْتُسِبٰا اُكْتُسِبُوا تا آخر و در باب انفعال همزه و فاء مضموم شوند و عين مكسور چون اُنْصُرِفَ اُنْصُرِفٰا اُنْصُرِفُوا تا آخر و در باب افعلال همزه و عين مضموم شوند و لام اوّل

____________________________

(١) نُصِرَ در اصل نَصَرَ بود معلوم بود ما خواستيم مجهولش بنا كنيم اوّلش را ضمّه و ماقبل آخرش را كسره داديم نُصِرَ شد يعنى يارى كرده شد يكمرد غايب در زمان گذشته.

١١٢

مكسور چون اُحْمُرَّ اُحْمُرّٰا اُحْمُرّوا تا آخر و در باب استفعال همزه و تاء مضموم شوند و عين مكسور چون اُسْتُخْرِجَ اُسْتُخْرِجٰا اُسْتُخْرِجُوا تا آخر و در باب افعيلال همزه و عين مضموم شوند و لام اوّل مكسور و الف منقلب گردد به واو چون اُحْمُورَّ اُحْمُورّا اُحْمُورّوا تا آخر و در باب فَعْلَلَ فاء مضموم شود و لام الفعل اوّل مكسور چون دُحْرِجَ دُحْرِجٰا دُحْرِجُوا تا آخر و در باب تفعلل تاء و فاء مضموم شوند و لام اوّل مكسور چون تُدُحْرِجَ تُدُحْرِجٰا تُدُحْرِجُوا الخ و در باب افعنلال همزه و عين مضموم شوند و لام اوّل مكسور چون اُحْرُنْجِمَ اُحْرُنْجِمٰا اُحْرُنْجِمُوا تا آخر و در باب اِفْعِلْلٰال نيز همزه وعين مضموم شوند و لام اوّل مكسور چون اُقْشُعِرَّ اُقْشُعِرّا اُقْشُعِرُّوا تا آخر.

فصل :

چون فعل مستقبل را از براى مفعول بنا كنند ، حرف استقبال را مضموم كنند ( اگر مضموم نباشد ) و عين را مفتوح كنند ( اگر مفتوح نباشد ) چون : يُنْصَرُ و يُضْرَبُ و يُعْلَمُ و يُمْنَعُ و يُشْرَفُ و يُحْسَبُ و يُكْرَمُ و يُصَرَّفُ و يُضارَبُ و يُكْتَسَبُ و يُتَضارَبُ و يُتَصَرَّفُ و يُحْمَرُّ و يُحْمٰارُّ و يُسْتَخْرَجُ و در رباعىّ ، لام اوّل را مفتوح كنند به جاى عين چون يُدَحْرَجُ و يُتَدَحْرَجُ و يُحْرَنْجَمُ و يُقْشَعَرُّ.

فصل :

بدانكه امر حاضر در فعل مجهول به طريق امر غايب باشد چون : لِتُضْرَبَ لِتُضْرَبٰا لِتُضْرَبُوا لِتُضْرَبى لِتُضْرَبٰا لِتُضْرَبْنَ. و بر اين قياس بود امر مجهولِ مجموع ثلاثى مجرد و مزيد فيه و رباعى مجرد و مزيد فيه.

١١٣

فصل :

بدانكه چون نون تأكيد ثقيله درآيد در امر حاضر معلوم گويى اُطْلُبَنَّ (١) اُطْلُبٰانِّ اُطْلُبُنَّ (٢) اُطْلُبِنَّ اُطْلُبٰانِّ اُطْلُبْنٰانِّ (٣) و در امر حاضر مجهول گويى لِتُطْلَبَنَّ لِتُطْلَبٰانِّ لِتُطْلَبُنَّ لِتُطْلَبِنَّ لِتُطْلَبٰانِّ لِتُطْلَبْنٰانِّ و در امر غائب معلوم گويى لِيَضْرِبَنَّ لِيَضْرِبٰانِّ لِيَضْرِبُنَّ لِتَضْرِبَنَّ لِتَضْرِبانِّ لِيَضْرِبْنٰانِّ و در امر غايب مجهول گويى لِيُضْرَبَنَّ لِيُضْرَبٰانِّ لِيُضْرَبُنَّ لِتُضْرَبَنَّ لِتُضْرَبٰانِّ لِيُضْرَبْنٰانِّ و بر اين قياس بود در معلوم و مجهول ، نهى چون : لٰا يَضْرِبَنَّ لٰا يَضْرِبٰانِّ لٰا يَضْرِبُنَّ لٰا تَضْرِبَنَّ لٰا تَضْرِبٰانِّ لٰا يَضْرِبْنٰانِّ و چون لٰا يُضْرَبَنَّ لٰا يُضْرَبٰانِّ لٰا يُضْرَبُنَّ لٰا تُضْرَبَنَّ لٰا تُضْرَبٰانِّ لٰا يُضرَبْنٰانِّ تا آخر.

بدانكه بعد از دخول نون تأكيد ثقيله ، واو در جمع مذكّر بيفتد زيرا كه التقاىِ ساكنين على غيرِ حَدِّه لازم مى آيد و ضمّه دلالت مى كند بر

____________________________

(١) در اصل اُطْلُبْ بود ، مؤكد كرديم به نون تاكيد ثقيله ، چون نون تاكيد ثقيله در مفرد ، ماقبل خودش را مفتوح مى خواهد ، ما هم فتحه داديم اُطْلُبَنَّ شد ، يعنى طلب كن تو اى مرد حاضر الان البتّه.

(٢) اُطْلُبُنَّ در اصل اُطْلُبُوا بود ، مؤكد كرديم به نون تاكيد ثقيله چون نون تاكيد ثقيله در آخر جمع مذكر امر حاضر لاحق شد ، اُطْلُبُونَّ شد ، التقاى ساكنين شد ميانه واو جمع و نون تاكيد ثقيله واو جمع را از براى رفع التقاى ساكنين انداختيم زيرا كه ما يدلّ على الواو كه ضمّه باشد موجود بود ، اُطْلُبُنَّ شد ، يعنى طلب كنيد شما گروه مردان حاضر الان البتّه.

(٣) اُطْلُبْنانِّ در اصل اُطْلُبْنَ بود ، مؤكّد كرديم به نون تاكيد ثقيله ، چون نون تاكيد ثقيله در آخر جمع مؤنّث امر حاضر لاحق شد ، اجتماع ثلاث نونات شد و چون اجتماع ثلاث نونات در كلام عرب قبيح بود «الفى» ميانه «نون» جمع و «نون» ثقيله درآورديم تا فاصله شود ، اُطْلُبْنان شد و نون تاكيد ثقيله در اين جا به مشابهت نون تثنيه مكسور شد ، اُطْلُبْنانِّ شد ، معنايش طلب كنيد شما گروه زنان حاضر الان البتّه.

١١٤

حذف واو. وياء در مخاطبه مؤنّث بيفتد زيرا كه التقاىِ ساكنين لازم مى آيد و كسره دلالت مى‌كند بر حذف ياء. و در جمع مؤنّث الف درآورند تا فاصله شود ميانه نون و ضمير و نون تأكيد ثقيله.

بدانكه به هر جا كه نون ثقيله درآيد نون خفيفه نيز درآيد الّا در تثنيه مذكّر و مؤنّث و جمع مؤنّث چون اُطْلُبَنْ اُطْلُبُنْ اُطْلُبِنْ و لٰا تَطْلُبَنْ لٰا تَطْلُبُنْ لٰا تَطْلُبِنْ.

فصل :

اسم فاعل از ثلاثى مجرد بر وزن فاعل آيد چون : طالِبٌ طٰالِبٰان ، طٰالِبونَ طَلَبَةٌ و طُلَّابٌ و طُلَّبٌ طٰالِبةٌ طٰالِبَتٰانِ طٰالِبٰاتٌ و طَوٰالِبُ. و گاه باشد كه بر وزن فعيلٌ آيد چون شَرُفَ يَشْرُفُ فهو شَريفٌ. و بر وزن فَعَلٌ آيد چون حَسُنَ يَحْسُنُ فَهُوَ حَسَنٌ. و بر وزن فَعالٌ و فَعِلٌ و فَعْلٌ و فَعُولٌ و فُعٰالٌ نيز آيد چون جَبٰانٌ و خَشِنٌ و صَعبٌ و ذَلُولٌ و شُجٰاعٌ. و هرچه بر اين اوزان آيد آن را صفت مشبّهه خوانند.

فصل :

بدانكه صيغه فعّال ، مبالغه را بُوَد در فاعِل چون رَجُلٌ ضَرّابٌ و امْرَئةٌ ضَرّابٌ مذكّر و مؤنّث يكسان بود و فَعُولٌ نيز مبالغه را بود چون رَجُلٌ طَلُوبٌ و امْرَئةٌ طَلُوبٌ و گاه باشد كه تاء را زياد كنند براى زيادتى مبالغه چون رَجُلٌ عَلّامَةٌ و امْرَئةٌ عَلّامَةٌ و رَجُلٌ فَرُوقةٌ و امْرَئةٌ فَروقَةٌ و مِفْعٰالٌ و مِفْعيلٌ و فِعّيلٌ نيز مبالغه را بود مذكّر و مؤنّث در آنها يكسان بود چون رَجُلٌ مِفْضالٌ و امْرَئةٌ مِفْضالٌ و رَجُلٌ مِنْطيقٌ و امْرَئةٌ منطيقٌ و رَجُلٌ شِرّيرٌ و امْرَئةٌ شِرّيرٌ و فُعّالٌ نيز مبالغه را بود مذكّر و مؤنّث در آن

١١٥

يكسان بود چون رَجُلٌ طُوّٰال وامْرَئةٌ طُوّاٰلٌ.

فصل :

اسم مفعول از فعل ثلاثى مجرد بر وزن مَفْعُولٌ آيد چون مَضْرُوبٌ مَضْرُوبٰانِ مَضْرُوبُونَ مَضْرُوبَةٌ مَضرُوبَتٰانِ مَضْرُوبٰاتٌ و مَضارِبُ.

فصل :

اسم فاعل از فعل ثلاثى مزيد فيه و فعل رباعى مجرّد و مزيدٌ فيه چون فعل مستقبل معلوم آن باب باشد چنانچه ميم مضمومه به جاى حرف استقبال نهاده شود و ماقبل حرف آخر مكسور گردد ( اگر مكسور نباشد ) چون مُكْرِمٌ و مُنْطَلِقٌ و مُسْتَخْرِجٌ و مُدَحْرِجٌ و مُتَدَحْرِجٌ و مجموع اينها دانسته مى شود ـ اِنْ شاء الله تعٰالى.

فصل :

اسم مفعول از ثلاثى مزيد فيه و رباعى مجرد و مزيد فيه چون فعل مستقبل مجهول آن باب باشد چنانكه ميم مضمومه به جاى حرف استقبال نهاده شود و ماقبل حرف آخر مفتوح گردد ( اگر مفتوح نباشد ) چون مُكْرَمٌ و مُنْطَلَقٌ و مُدَحْرَجٌ و مُتَدَحْرَجٌ و مجموع اينها دانسته مى شود ـ اِنْ شاء الله تعٰالى.

فصل :

بدانكه معتلّ الفاء از باب فَعَلَ يَفْعُلُ نيامده است در لغت فصيحه.

* * *

١١٦

مثال واوى (١) (٢) از باب فَعَلَ يَفْعِلُ «الوَعد : وعده كردن».

ماضى معلوم : وَعَدَ وَعَدٰا وَعَدُوا تا آخر ـ همچنانكه در صحيح دانسته شد. پس از اين جهت او را مثال گويند كه مثل صحيح است در احتمال حركات ثلاثه و مستقبل معلوم : يَعِدُ يَعِدٰان يَعِدُونَ تا آخر اصل يَعِدُ يَوْعِدُ بود ، واو واقع شده بود ميانه ياىِ مفتوحه و كسره لازمه ثقيل بود انداختند يَعِدُ شد و با تاء و نون و همزه نيز انداختند براى موافقتِ باب. امر حاضر : عِدْ عِدٰا عِدُوا عِدى عِدا عِدْنَ. چون نون تأكيد ثقيله درآيد گويى عِدَنَّ عِدٰانِّ عِدُنَّ عِدِنَّ عِدٰانِّ عِدْنٰانِّ و با نون تأكيد خفيفه گويى عِدَنْ عِدُنْ عِدِنْ. امر غايب : لِيَعِدْ لِيَعِدٰا لِيَعِدُوا لِتَعِدْ لِتَعِدا لِيَعِدْنَ و نون تاكيد ثقيله وخفيفه بر قياس گذشته. نهى : لٰا يَعِدْ لٰا يَعِدٰا لٰا يَعِدُوا تا آخر و نون تاكيد ثقيله و خفيفه بر آن وجه است كه دانسته شد. و حال با لَمْ و لَمّا آن چنان است كه در صحيح دانسته شد.

و با حروف ناصبه گويى اَنْ يَعِدَ اَنْ يَعِدٰا اَنْ يَعِدُوا الخ ماضى

* * *

____________________________

(١) مجموعه رمزهايى را كه مرحوم شيخ بهايى براى وزنهاى فعلهاى غير صحيح آورده است عبارتند از :

وَضْمَسَكَحْ يَضْكَسُ نوْسٌ سَيَضْ

اِضْنسَكُمْ وَضْحَسِيَه سَنْضَدَدْ

نَسكُو وضَمْسِّى و دگر مِنْسَكَأْ

مِاْسَكْ وسَضْوى بشمر اين عَدَد

(٢) وَضْمَسَكَحْ واو اشاره است به معتلّ الفاء واوى كه از پنج باب آمده است : اوّل از باب ضَرَبَ يَضْرِبُ مثل وَعَدَ يَعِدُ. دوّم از باب مَنَعَ يَمْنَعُ مثل وَضَع يَضَعُ. سيّم از باب سَمِعَ يَسْمَعُ مثل وَجِلَ يَوْجَلُ چهارم از باب كَرُمَ يَكْرُمُ مثل وَجُهَ يَوجُهُ. پنجم از باب حَسِبَ يَحْسِبُ مثل وَرِمَ يَرِمُ. شرح.

١١٧

مجهول : وُعِدَ وُعِدٰا وُعِدُوا تا آخر مستقبل مجهول : يُوعَدُ يُوعَدٰانِ يُوعَدُونَ تا آخر واو محذوفه به جاى خود آمد زيرا كه كسره عين زايل شد. اسم فاعل : واعِدٌ وٰاعِدٰانِ وٰاعِدُونَ تا آخر. اسم مفعول : مُوْعُودٌ مَوْعُودٰانِ مَوْعُودُونَ تا آخر.

مثال يايى (١) از باب فَعَلَ يَفْعِلُ «اَلْمَيْسِر : قِمٰار باختن».

ماضى معلوم يَسَرَ يَسَرٰا يَسَرُوا تا آخر. مستقبل معلوم : ييْسِرُ يَيْسِرٰانِ يَيْسِرُونَ تا آخر.

امر حاضر : ايسِر ايسِرٰا ايسِرُوا ايسِرى ايسِرٰا ايسِرْنَ نون تاكيد ثقيله ايسِرَنَّ ايسِرٰانِّ ايسِرُنَّ ايسِرِنَّ ايسِرٰانِّ ايسِرْنٰانِّ نون تاكيد خفيفه ايسِرَنْ ايسِرُنْ ايسِرِنْ. امر غايب : لِيَيْسِر ليَيْسِرا ليَيْسِرُوا تا آخر. ونون تاكيد ثقيله وخفيفه بر قياس صحيح بود.

وچون ماضى مجهول بنا كنى گويى : يُسِرَ بِهذٰا (٢) يُسِرَ بِهٰذَيْنِ يُسِرَ

____________________________

(١) يَضْكَس ياء اشاره است به معتلّ الفاء يايى كه از سه باب آمده است اوّل از باب ضَرَب يَضْرِبُ مثل يَسَرَ يَيْسِرُ و دوم از باب كَرُمَ يَكْرُمُ مثل يَمُنَ يَيْمُنُ سيّم از عَلِمَ يَعْلَمُ چون يَئِسَ يَيْئَسُ.

(٢) بدانكه فعل مجهول محتاج به نايب فاعل است ، پس اگر فعل مجهول در اصل متعدّى باشد نايب فاعل او يا ضميرى است كه در او مستتر است و يا ضمير بارز و يا اسم ظاهر است و يا جار و مجرور پس در دو صورت اوّل ، فعل مجهول در تانيث و تذكير و اِفراد وتثنيه و جمع ، مثل فعل معلوم است يعنى قابل علامت تانيث و تثنيه و جمع است و در صورت سوم مثل فعل معلوم است يعنى قابل علامت تانيث است ، و لكن قابل علامت تثنيه و جمع نيست و در صورت چهارم يعنى در صورتى كه نايب فاعل جار و مجرور باشد ، قابل هيچيك از سه علامت يعنى علامت تانيث و تثنيه و جمع نيست زيراكه تانيث و تذكير و افراد و تثنيه و جمع در مجرور وارد مى شود.

١١٨

بِهٰؤُلٰاءِ يُسِرَ بهٰاتٰا يُسِرَ بِهٰاتَيْنِ يُسِرَ بِهٰؤُلٰاءِ يُسِرَ بِكَ يُسِرَ بِكُمٰا يُسِرَ بِكُمْ يُسِرَ بكِ يُسِرَ بِكُمٰا يُسِرَ بِكُنَّ يُسِرَ بى يُسِرَ بِنٰا. و چون مضارع مجهول بنا كنى گويى : يُوسَرُ بِهٰذٰا يُوسَرُ بِهٰذَيْنِ يُوسَرُ بِهٰؤُلٰاءِ تا آخر. در فعل مضارع مجهول ياء منقلب گردد به واو به مناسبت ضمّه ما قبل. و اسم فاعل : ياسِرٌ ياسِرٰانِ ياسِرُونَ ياسِرَةٌ ياسِرَتٰانِ يٰاسِراتٌ و يَوٰاسِرُ. و اسم مفعول : مَيْسُورٌ بِهِ مَيْسُورٌ بِهِمٰا مَيْسُورٌ بِهِمْ مَيْسُورٌ بِهٰا مَيْسُورٌ بِهِمٰا مَيْسُورٌ بِهِنّ.

مثال واوى از باب فَعِلَ يَفْعَلُ «الوَجَلْ : ترسيدن».

معلوم آن : وَجِلَ يَوْجَلُ. امر : ايجَلْ ايجَلٰا ايجَلوا تا آخر. فهو وٰاجِلٌ [ اسم فاعل ] و ذاٰكَ مَوْجُولٌ [ اسم مفعول ] تا آخر. نهى : لا يَوْجَلْ لٰا يَوْجَلٰا لٰا يَوْجَلُوا تا آخر.

مثال واوى از باب فَعَلَ يَفْعَلُ «الوَضْع : نهادن».

ماضى معلوم : وَضَعَ ، مستقبل معلوم : يَضَعُ فهو وٰاضِعٌ [ اسم فاعل ] و ذاك مَوْضُوعٌ [ اسم مفعول ] لام امر : لِيَضَعْ ، امر حاضر : ضَعْ ، نهى : لا يَضَعْ مستقبل مجهول : يُوضَعُ. اصل يَضَعُ يَوْضِعُ بود واو را انداختند ـ چنانكه در يَعِدُ ـ پس كسره عين الفعل را به فتحه بدل كردند به جهت تثاقل حرف حلق.

مثال واوى از باب فَعِلَ يَفْعِلُ «الْوَرَم : آماس كردن».

ماضى معلوم : وَرِمَ وَرِمٰا وَرِمُوا تا آخر. مستقبل معلوم : يَرِمُ مجهول آن وُرِمَ يُورَمُ تا آخر فهو وٰارِمٌ [ اسم فاعل ] و ذاك مَوْرُومٌ [ اسم مفعول ] امر حاضر : رِمْ رِمٰا رِمُوا چون عِدْ امر غايب : لِيَرِمْ چون لِيَعِدْ.

١١٩

مثال واوى از باب فَعُلَ يَفْعُلُ «الوَسْم : داغ نهادن».

ماضى معلوم وَسُمَ مستقبل معلوم يَوْسُمُ مجهولان آن وُسِمَ يُوسَمُ امر حاضر اوُسُمْ فهو وٰاسِمٌ [ اسم فاعل ] و ذاك مَوْسُومٌ [ اسم مفعول ].

اجوف وٰاوى (١) از باب فَعَلَ يَفْعُلُ «القَوْل : گفتن».

ماضى معلوم قَالَ قٰالٰا قٰالُوا قٰالَتْ قٰالَتٰا قُلْنَ تا آخر. اصل قٰالَ قَوَلَ بود ، واوِ حرفِ علّه متحرِّك ماقبل مفتوح را قلب به الف كردند ، قٰالَ شد. و همچنين است حال تا قُلْنَ. امّا قُلْنَ در اصل قَوَلْنَ بود چون واو منقلب به الف شد و الف به التقاىِ ساكنين بيفتاد قَلْنَ شد فتحه قاف را بدل كردند به ضمّه تا دلالت كند بر آنكه عين الفعل كه از اين جا افتاده است واو بوده نه ياء و همچنين است حال تا آخر.

مستقبل معلوم يَقُولُ يَقُولٰان يَقُولُونَ تا آخر. يَقُولُ در اصل يَقْوُلُ بود ضمّه بر واو ثقيل بود. به ماقبل دادند يَقُولُ شد و در يَقُلْنَ و تَقُلْنَ واو بالتقاىِ ساكنين بيفتاد ـ چنانكه در ماضى دانسته شد.

امر حاضر قُلْ قُولٰا قُولُوا قُولى قُولٰا قُلْنَ. اصل قُلْ اُقْوُلْ بود مأخوذ است از تَقْوُلُ چون تاء را انداختند ما بعد آن ساكن بود همزه مضمومه به متابعت عين در اوّلش درآوردند و آخرش را وقف كردند اُقْوُلْ شد ، ضمّه بر واو ثقيل بود نقل كردند به ماقبلش پس واو بالتقاىِ ساكنين افتاد اُقُلْ شد با وجود حركت قاف ، از همزه مستغنى شدند ، همزه را

____________________________

(١) نُوْسٌ : نون ، نَصَرَ يَنْصُر ، سين ، سَمِعَ يَسْمَعُ و واو اشاره به اجوف واوى است.

١٢٠