حكايت مى گفتم. اتفاقا پسر اسماعيل ، شمس الدين محمد حاضر بود ومن نمى دانستم كه او حاضر است. چون حكايت باز گفتم شمس الدين محمد گفت : من پسر اسماعيلم واين حكايت را از پدر خود شنيده ام وپدرم موضع آن جراحت را به ما مى نمود واصلا اثرى از آن نبود وپدرم هر زمستان به بغداد مى آمد ودر هر زمستانى چهل نوبت يا زيادة به زيارت سامره مى رفت ، به اميد آنكه شايد بارى ديگر آن حالت بازيابد وآن جمال ببيند وهرگز ديگر آن آفتاب وصال از مطلع هجران طالع نشد.
واين فقير را از شوق آن جمال هنگام كتابت اين حكايت اين غزل روى نمود :
در رهى ديدم مهى حيران آن ماهم هنوز |
|
عمر رفت ومن مقيم آن سر راهم هنوز |
چون نسيم صبحگاهى بر من بى دل گذشت |
|
من نسيم وصل آن مه را هوا خواهم هنوز |
مى فزايد مهر او هر روز در خاطر مرا |
|
گر چه من كاهيده ام از درد مى كاهم هنوز |
گر چه آه آتشينم خرمن جان سوخته |
|
مى رود تا اوج گردون آتش آهم هنوز |
شوق آن ديدار غافل كرده از عالم مرا |
|
تو نپندارى كه من از خويش آگاهم هنوز |
هر سحر مى آورى بوى صبا از كوى او |
|
زنده من از ياد سحرگاهم هنوز |
انتظار شاه مهدى مى كشد عمرى أمين |
|
رفت عمر ودر اميد طلعت شاهم هنوز |