كه حضرت امام را ديده اى؟ گفتم : بلى. خلايق در من آويختند ورختهاى مرا ديگر پاره پاره كردند ونزديك بود كه از غوغاى خلق كه مرا زيارت مى كردند هلاك شوم.
كسان ابن طاوس مرا برداشتند واز دست ايشان خلاص كردند وپيش شريف بردند. وزير خليفه آن روز مؤيد الدين القمي بود واو از شيعه وموالي اهل بيت بود. واين خبر شنيده بود ومستنصر خليفه هم خبر شنيده بود. شريف ابن طاوس مرا برداشت ونزد وزير مؤيد الدين برد. في الحال بفرستاد وطبيبان وجراحان بغداد را جمع كرد وگفت : شما جراحت اين مرد را ديده ايد؟ گفتند : بلى. گفت : علاج پذير است يا نه؟ گفتند : علاج پذير نيست به واسطه آنكه علاج جراحت او آن است كه آن ماده را قطع كند واگر ماده او را قطع مى كنند رگ اكحل او بريده مى گردد وخون باز نمى ايستد تا بميرد.
وزير گفت : اگر قطع كنند بر فرض ، ورگ اكحل او بريده نشود چه مدت جراحت او خوش شود؟ گفتند : در مدت دو ماه جراحت او خوش شود ودر جاى جراحت گوى سفيد باز ماند. وزير گفت : شما چند روز است كه اين جراحت ديده ايد؟ ايشان گفتند : مدت ده روز است كه اين جراحت ديده ايم. وزير با من گفت : جراحت خود بازگشاى. چون باز گشودم اصلا اثر آن در ران من ننمود. حكيمان وجراحان به يكبار آواز برآوردند كه اين عمل مسيح است. وزير گفت : چون عمل شما نيست ما مى دانيم كه عمل كيست.
بعد از آن مرا پيش مستنصر خليفه بردند واو مرا زيارت كرد واحوال باز پرسيد وسيصد دينار طلا مرا انعام فرمود. من گفتم : حضرت امام فرمود كه چيزى قبول مكن. پس مستنصر بگريست وگفت : هديه ما را قبول نكردند. من بازگشتم وبه خانه خود رفتم وهرگز ديگر از آن رنج ، اثر باز نديدم.
وصاحب «كشف الغمة» مى گويد : من يك نوبت در بغداد در مجلسي اين