ميراث محدّث اُرمَوى

سيّد جعفر اشكورى

ميراث محدّث اُرمَوى

المؤلف:

سيّد جعفر اشكورى


المحقق: سيّد احمد اشكورى ـ سيّد صادق اشكورى ـ سيّد جعفر اشكورى
الموضوع : دليل المؤلفات
الناشر: دار الحديث للطباعة والنشر
المطبعة: دار الحديث
الطبعة: ٠
ISBN: 964-493-212-9
الصفحات: ٣٨٤

هنگامى كه سؤال كردند كه : رسول خدا را چند مرتبه معراج اتفاق افتاد؟ پس حضرت فرمود : دو مرتبه (١).

ودر «كيف» : آيا پياده بود يا به براق سوار بود تا محلّى ، وبه رفرف در محلّ ديگرى چنان كه مشهور مستفاد از اكثر اخبار است (٢)؟

ودر «وضع» : از حيثيت بودنش بيدار چنان كه آن معتقد بسيارى از اماميّه وجمعى از ديگران است ، يا خُسيبده ونائم چنان كه از جمعى از راويان عامّه مستفاد مى شود وآن از امّ المؤمنين عايشه روايت كرده شده است (٣).

ودر «اين» : آيا او در مكّه بود يا مدينه از بيت امّ هانى يا از مسجد حرام يا غير آنها؟ وهمچنين در حركت أينيه از مسجد حرام تا مسجد اقصى چنان كه ظاهر آيه است؟ يا تا سماوات عُلى وفوق عرش اعلى تا سدرة المنتهى وحجب عليا چنان كه آن منصوص اكثر اخبار مرويّه از اهل بيت نبوت ـ سلام الله عليهم أجمعين ـ است (٤)؟

ودر «متى» : از حيث واقع بودنش در ليلة القدر يا بيست وهفتم از رجب در سال بعثت يا دوازدهم از آن.

ودر جِدَه : از حيث جسمانى بودن معراج ـ يعنى جسم با روح ـ چنانچه آن معتقد بسيارى از اماميه است ، يا روحانى بودن آن چنانچه مى گويند آن را قائلانِ به بودن آن در حالت خواب يا بين خفتن وبيدارى ، وبه عبارت ديگر آيا مالك به اين حركت آن جسم كه روح به او متعلق است آن است يا روح تنهاست؟ وبا اين اعتبار تعبير كرديم از آن به جِدَه كه مرادف است مِلك را وبعضى از ايشان كسى است كه قائل شد به بردن معراجش با قالت مثالى اش چنانچه معاد اختلاف كرده اند در آن آيا معاد جسمانى يا روحانى يا با قالب مثالى است؟

ومنشأ اختلاف ، همان نظر به محال شمردن اعاده معدوم است ؛ چنان كه منشأ اختلاف

__________________

١. الكافي ، ج ١ ، ص ٤٤٣ ، ح ١٣.

٢. بنگريد به اخبار معراج در علم اليقين ، ج ١ ، ص ٤٨٩ ـ ٥٢٠ ؛ بحار الأنوار ، ج ١٨ ، ص ٢٩١ ـ ٤١٠.

٣. فتح الباري ، ج ٧ ، ص ١٧٠ ـ ١٧١.

٤. صحيح البخاري ، ج ٤ ، ص ١٠٦ ـ ١٠٧ ؛ بغية الباحث ، ص ٢٨ ؛ مسند أبي يعلى ، ج ٦ ، ص ٢١٦ ـ ٢١٩ ؛ جامع البيان ، ج ١٥ ، ص ١٠ ـ ١٦.

١٨١

در معراج محال شمردن خرق والتيام در عوالم افلاك است ، پس چگونه پيغمبر صلى‌الله‌عليه‌وآله با بدن عنصرى اش به سماوات بلكه ما فوق آن صاعد مى شود با اين كه امتداد بسيار است؟!

پس بنا به مستفاد از خبر مروى در احتجاج از امير المؤمنين عليه‌السلام درباره ذكر پيغمبر صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود : سير داده وبرده شد آن حضرت از مسجد حرام تا مسجد اقصى سيرگاه ومسير يك ماه ، وعروج داده شد به او در ملكوت سماوات مسيره پنجاه هزار سال در كمتر از ثلث شبى تا كه به ساق عرش منتهى گشت (١).

وآن موافق است آيه [اى] را كه در سوره معارج است : (تَعْرُجُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُ [خَمْسِينَ] أَلْفَ سَنَةٍ) (٢) يعنى بالا مى روند ملائكه وروح به سوى او در روزى كه مقدار آن پنجاه هزار سال باشد.

وبراى اين استبعادات ، جمعى ملتزم شدند به عدم جسمانى بودن معراج حتى اعرابى شان (محيى الدين) گفت : عنصر خاكى اش را در كره خاك وآبى اش را در كره آب وهوايى اش را در كره هوا وآتشى اش را در كره آتش انداخت وبا روحش بالا رفت.

وبه تحقيق اين قائل از امثال آن معراج روحانى براى نفس خودش هزاران هزار را ثابت كرد.

وشايد متوهمى درستى اين اعتقاد را از بعضى نسخه هاى دعاى ندبه چنانچه در زاد المعاد است آن جا كه گفت : «عَرَجْتَ بِروحِهِ» (به معراجش بردى با روحش) توهم كند (٣) ، واما انصاف اين كه قائل شدن به معراج نبى ، يك مرتبه يا دو مرتبه از اين قبيل واثبات آن هزاران هزار مرتبه براى اعرابى بلكه براى هر خوابنده بنا به آنچه خداى تعالى فرمود : (اللَّـهُ يَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَالَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنَامِهَا) (٤) ـ بلكه نماز [كه] معراج مؤمن است هر روز پنج مرتبه ـ دور از مروت ومقرون به اعتساف وكج رفتارى است.

وامام استبعادات ، ما دامى كه به حد استحاله عقليّه نرسيده است پس مانع نيست ، وچنان كه معتقد ما در ممعاد اين كه آن جسمانى است وثواب وعقاب در قيامت بر همين

__________________ ـ

١. الاحتجاج ، ج ١ ، ص ٣٢٧ ؛ بحار الأنوار ، ج ٣٢٠ ، ح ١٦.

٢. سوره معارج ، آيه ٤.

٣. زاد المعاد ، (سنگى) ، علامه مجلسى ص ٤٥١.

٤. سوره زمر ، آيه ٤٢.

١٨٢

بدن عنصرى است وقائل شدن به بردن آن مستلزم اعاده معدوم وآن هم محال است ؛ چنان كه به آن اشاره شده در آيه : (وَضَرَبَ لَنَا مَثَلًا وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَن يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ) (١) (يعنى مثال زد براى ما آفرينش خود را وفراموش كرد وگفت : كه زنده مى كند استخوان ها را وحال آن كه آنها پوسيده است؟) ، به تحقيق ذات اقدس الهى جواب فرموده از اين شبهه پس از تعريض در اول با فرمايشش : (وَنَسِيَ خَلْقَهُ) ، ودر آيه لاحقه ، فرمود : (قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ) (٢) بگو اى پيغمبر : زنده مى كند آنها را آن كه در اول مرتبه آفريد واو به هر آفرينش دانا است).

ومحصّل جواب بعد از توضيح اين كه : اولاً اعاده معدوم ، مسلم نمى داريم بطلانش را ومحال دانستنش را ؛ زيرا برهانى كه ما را قانع كند بر آن قائم نشده است وخدا خلقش كرده بود در اوّل نه از چيزى وشيئى ، واگر بطلانش را مسلم داريم وقبول كنيم پس اين مقام از آن قبيل نيست به جهت اين كه هيولا باقى است وصورت ها متبدّل اند حتى اين كه اسخوان ها اگر بپوسد وكهنه گردد ومستحيل به خاك شود پس همين تبدل در صورت است ؛ بنا بر اين كه اعضاى اصليّه در حيوان معدوم نمى شود ، وجز اين نيست آنچه مى پوسد همان اعضا واجزاى عارضه است وبر تسامح عرفى بر مثل اين بدن متجدد مى گويند كه همان بدن اصلى است ، پس وقتى كه شبهه واستبعاد در معاد مندفع شد ، پس همچنين آن در معراج دفع كرده شده است.

اما [بنا] بر قائل شدن به اين كه معراج همان سير از مسجد الحرام تا مسجد الاقصى [است] ـ چنان كه قدر متيقن از آيه اسراء است ـ پس بر آن اشكال وارد نمى گردد ؛ نه از جهت خرق والتيام ، [و] نه از جهت كوتاهى مدت ، پس اوّل واضح است ، وثانى چون به درستى كه بساط سليمان به سبب زياد ، صبح آن شهرى بود وشام آن شهرى ديگر ، پس استبعاد نيست در آن.

امّا طلاق معراج بر اين معنى برايش وجهى نيست ؛ زيرا كه در آن عروج نيست بلكه مسير واِسراء است ؛ چنان چه در آيه با آن تعبير كرده شده ، واما اگر بعد از اين سير او ، به عروجش به آسمان ها قائل شويم ـ چنانچه آن معتقد است به مقتضاى اخبار مأثوره ـ پس

__________________

١. سوره يس ، آيه ٧٨.

٢. همان ، آيه ٧٩.

١٨٣

توقيت آن [است] به آنچه نزديك به طرفة العين مى شود ؛ چنان كه گفته شده وخبر به آن هم وارد شده : «إنّ حلقة الباب التي تحركت عند ذهابه لم تسكن عن الحركة في إيابه» (١) ، (به درستى كه حلقه در كه وقت رفتن پيغمبر حركت نمود در وقت برگشتنش از حركت نيارميده بود) ، پس آن هر چندى كه تقريباً عادم النظير نيست چنان كه آصف بن برخيا گفت : (أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ) (٢) (يعنى من مى أورم آن را به تو پيش از آن كه چشمت به سويت باز گردد).

وهمين از يمن تا شام كه مسير يك ماه يا دو ماه است ، مگر اين كه مثل [باشد] ـ اگر مسلمش داريم ـ پس آن رفع استبعاد سير را مى كند از اين حيثيت كه آن سير است.

وامّا كلمات ومخاطبات واقعه با ملائكه وانبيا ـ سلام الله عليهم ـ وبا ذات اقدس تعالايش ، پس صحيح نمى شود وقوع آنها در اين وقت عقلاً با اين كه نظير هم غير مسلم است ، وچه مناظره وكدام مماثله است ميان سير يك ماه ودو ماه وميان مسير پنجاه هزار سال ، با اين كه شعاع [كه] سريع تر اشيا است در حركت بنا به آنچه استنباط كرده اناد متجددون از علماى اروپا در هر ثانيه هفتاد وهشت هزار وهشتصد وچهل ويك [٧٨٨٤١] فرسخ سير مى كند ، حتى گفتند كه شعاع آفتاب در هشت دقيقه به زمين مى رسد وفاصله ، هفتاد ودو ميليون فرسخ است با فرسخى كه چهار هزار ذرعى است.

پس انصاف اين كه قائل شدن به معراج جسمانى ملايمت نمى كند با اين كه مقدار از توقيت ، واعتذار از آن با روحانى بودن آن هم مسمن ومغنى از جوع وگرسنگى نيست ، علاوه بر نبودن فضيلت در آن [و] چنانچه دانستى احتياج نمى شود با او به تحريك حلقه در تا كه از حركت ساكن نشود ، بلكه با آن به براق ورفرف بلكه به جبرئيل وغير او احتياج نباشد.

واز اين جا براى تو ظاهر مى شود نبودن ملايمت ومناسبت ميان دو عبارت دعا بنا به نسخه مجلسى قدس‌سره ؛ زيرا به درستى كه تسخير براق حاجت نيست وى را با عروج روح ، پس آن از جمله قرينه هاى سياقيه است بر نسخه ديگر به اين كه عبارت ، «وعرجت به» باشد ،

__________________

١. با اين عبارت در مصادر يافت نشد.

٢. سوره نمل ، آيه ٤٠.

١٨٤

يا تأويل به آنچه به زودى مى آيد إن شاء الله.

پس تعيّن يافت بر قول به وقوع معراج وجسمانيّت به آن به آسمانها التزام به بودن آن در تمام شب ، چنانچه ظاهر اطلاق آيه است آن موقع كه فرمود : (أَسْرَىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلًا) (١) چه به درستى كه ظور ليل از حيثيت اطلاق آن ، در تمامى ليل است ، چنانچه ظهور «عبد» در جسم است با روح نه روح تنها ، پس مستفاد مى شود از همين آيه جسمانى بودن معراج ، ودر شب در آن اندازه كه قريب مى شود به تمام آن ، يا در آن مقدار كه قريب مى گردد به ثلث شب ؛ چنانچه ظاهر بعضى اخبار همين است ، واز آن خبرها است خبر سابق مروى از احتجاج.

وسير به به سوى ما فوق هفت آسمان در مثل شبى يا ثلث آن [بوده] با بودن ثخن وسطبرى هر آسمان سيرگاه ومسيره پانصد سال وفصل وفاصله ميان هر آسمان با ديگرى همچنين بنا به بعضى اخبار (٢) ، با مجموع فواصل مقدار سير پنجاه هزار سال چنانچه گذشت در بعضى اخبار (٣) ، وآن مطابق است به بودن مسافت بين آفتاب وزمين هفتاد ودو ميليون از فرسخ بنا به آنچه ذكر كرديم آن را در سابقاً.

نقل شده از بعضى علماء اروپا براى اين كه مسيره يوم غالباً هشت فرسخ است ، وخارج تقسيم اين عدد گذشته بر هشت ، نه ميليون از روزها است ، وخارج تقسيم همين بر سيصد وشصت ، بيت وپنج هزار از سالها است ، وآفتاب در وسط مانند «شمسة القلاده» است ، پس ضِعف (دو برابر) عدد مذكوره پنجاه هزار سال است چنانچه ـ معصوم سلام الله عليه ـ به آن خبر داد ، وهمين فخر كفايت مى كند ايشان را آن موقع كه خبر دادند به آنچه فهميد آن را استادان وحذاق علماى اين عصر به چهارده قرن پيش از اين تا به غير آنها از آنچه بيان كرد آن را اهل بيت عصمت ونفهميد اكثر آن را علماى عصر مگر كمى بعد از مداقّه عميقه.

وهر طور بوده باشد ، پس اين استبعاد ودور شمردن از حيثيت وقوع سير [اين] مسافت پنجاه هزار سال است در يك شب يا ثلث آن براى جسد عنصرى وبدن طبيعى و

__________________

١. سوره اسراء ، آيه ١.

٢. الأمالي للصدوق ، ص ٤٣٥ ؛ المجازات النبوية ، ص ٣٤٩ ؛ الاختصاص مفيد ، ص ٣٦٤ ؛ بحار الأنوار ، ج ١١ ، ص ٢٧٧.

٣. الكافي ، ج ٨ ، ص ١٤٣ ، ح ١٠٨ ؛ شرح أصول الكافي ، مازندرانى ، ج ١٢ ، ص ١٤١ ؛ الأمالي للطوسي ، ص ١١١ ؛ بحار الأنوار ، ج ٧ ، ص ١٢٣.

١٨٥

اصلى ، ممكن است اندفاع استبعاد به ملاحظه نظاير آن [واقع گردد] ، پس چنانچه صعود وبالا رفتن كالبد عنصرى بر زعم خصم وگمان دشمن به اين مسافت دور شمره شده است بلكه محال دانسته اند بر اعتقاد خودشان ، پس همچنان است هبوط وفرود آمدن جسم لطيف به زمين در اين مدت مانند جبرئيل وروح وساير ملائكه در كمتر از اين مدت. اگر بخواهى پس ملاحظه كن حركت فلك الافلاك يا عرش را به لسان شرع ؛ چ ه به درستى كه سير ومسير آن بزرگوار در معراجش محدود به آن است ، حتى اين كه شبهه مسلئه خرق والتيام با همين مطلب مندفع است.

زيرا كه بطلان آن بر تقدير تسليم منحصر در فلك است كه جهات را محدّد است وهمان فلك اطلس يا فلك الافلاك است ، وآن بر معتقد قدما حركت مى كند حركت تامّه يعنى تمام دوره اى ، وبه ثبوت رسيده در هندسه اين كه نسبت قطر به محيط مانند نسبت واحد است به سه ويك سُبع ، وبنابراين پس نسبت نصف قطر ـ وآن مسابق سير اوست از زمين تا به فلك الافلاك ـ تا نصف محيط ـ يعنى مسير جزئى از منطقه در ليله واحده معتدله نيز ـ مانند نسبت واحد به سه ويك سبع است ؛ براى ضرورت وبداهت عدم تفاوت نسبت زمانى كه قسمت كرده شود دو طرف نسبت بر عدد واحد ، مثلاً وقتى كه نسبت چهار به دوازده به ثلث شد پس همچنين نسبت محفوظ است اگر هر طرف قسمت كرده شود بر دو ، يعنى نصف هر يكى از آنها ، يعنى نسب دو بر شش ؛ چنانچه آن قضيه تناسب هندسى است ، پس مدت سير كمتر از ثلث شب مى شود بنا به آنچه در بعضى از روايات است.

واگر بخواهى پسملاحظه كن اِبصار (ديدن) را بنا به قول به خروج خط شعاعى از بصر (چشم) [كه] منطبق شود قاعده مخروط به مبصّر (ديده شده) وحال آن كه سر آن در بصر است ، پس زمانى كه زحل ومريخ را مثلاً ديدى ، پس چگونه خارج شده خط ودر اين مسافت بعيده به مبصر متصل مى شود.

وبه تحقيق شناختى ودانستى آنچه را كه مؤيد همين مطلب است در وصول شعاع وسير آن در هر ثانيه پيش از اين.

واگر بخواهى پس ملاحظه بكن حركت برقيّه الكتريكيه را چگونه خبر مى دهد ومخابره مى كند آن كه در شهر وبلده رضائيه (اروميه) است به كسى كه در تهران است به خطوط

١٨٦

برقيه ، پس منتقل مى شود صوت در مسافت صد فرسخ بلكه زيادتر در كمتر از ثانيه اى!

وشايد تسخير براق براى معراج آن حضرت صلى‌الله‌عليه‌وآله همان براى سرعت سير آن بوده باشد ومأخوذ از بريق ولمعان گردد چنانچه در سير اشعه است ، يا از برق چنانچه در خطوط برقيّه است.

پس به تحقيق حاصل شد از جمع آنچه ذكر كرديم امكان اين مسئله عقلاً هر چند كه عادتاً محال شمرده شود وبأس نيست به آن وباك نه ؛ چه به درستى كه آن موضوع اعجاز وخارق عادت است وكفايت مى كند در وقوع همين مسئله اخبار كثيره معتبره وارده در اين مقام.

پس آن عبارت در دعايى كه شرحش مى كنيم بنا به آنچه اشاره كرديم به سوى آن از نسخه مجلسى رحمه‌الله از تعبير به روح با قطع نظر از مناقضه وضدّيت با سابقش ـ چنانچه اشاره كرديم براى بداهت عدم حاجت به براق در معراج روحانى ـ ممكن است اين كه نظر در آن به اثبات اقل مراتب بوده باشد به طريق قدر متيقن چنانچه اقتصار واكتفا بر بيان سير ومسير ميان مسجد حرام ومسجد اقصى در آيه شريفه از همين قبيل است ، چون به درستى كه اثبات شىء نفى ما عدا نمى كند وبه ثبوت رسانيدن چيزى ثابت نبودن ديگرى را نمى فهماند ؛ آيا نمى بينى اين كه اصوليين وعلماى اصول به مفهوم لقب در محلّى اعتنا نمى كنند؟ والّا هر آينه قولمان : محمد پيغمبر خداست (محمد رسول الله) كفر مى شد براى لازم گرفتن آن قول ، اين را كه عيسى رسول خدا نيست ، مخصوصاً اين دعا كه به دعاى ندبه ناميده شده در مقام استغاثه والتجا ودادخواهى وپناه جويى در زمان تنگى وشدت وغلبه ترس وخشيت از دشمنان ولزوم مراعات تثيه است ، پس نيكو شمرده شده تكلم وگفتگو كردن بر حسب مشتهر ميانشان ؛ چنانچه از عايشه ام المؤمنين مروى است اين كه معراج پيغمبر روحانى بود وناپديد نشد جسم او در اين شب (١).

اما بنا به نسخه ديگر روايت كرده شده در مزار محمد بن مشهدى ـ كه تعبير كرده مى شود از آن در لسان مجلسى رحمه‌الله به مزار كبير ـ ودر مزار قديم كه منسوب به قطب راوندى است وهمچنين در بعضى از نسخه هاى مصباح الزائر كه ابن طاووس رحمه‌الله راست چنين است : «وَعَرَجْتَ بِرُوحِهِ إِلى سَمائِكَ» ؛ چنين گفته فاضل معاصر قمى ـ دامت تأييداته ـ در

__________________

١. الدر المنثور ، سيوطى ، ج ٤ ، ص ١٥٧ ؛ جامع البيان ، ج ١٥ ، ص ٢٢ ؛ تفسير ابن كثير ، ج ٣ ، ص ٢٦ ؛ البداية والنهاية ، ج ٣ ، ص ١٤١ ؛ السيرة النبوية لابن هشام ، ج ٢ ، ص ٢٧٠.

١٨٧

كتاب سابق خود (١).

اينها همه را مى بينى با اين كه ممكن است از روح ، جسم اراده شود به طورى از تأويل ، يا به جهت لطافت آن حتى اين كه وى را سايه نبود بنا به آنچه همان از خصايص بدن شريف اوست ، پس استعاره كرده شده او را روح ، يا براى بودنش در منزله روح عالم امكان چنانچه امام قلب عالم است ، يا به غير اينها از تأويلات وهر چندى كه بعضى از آنها بارد شود ، به تحقيق پناهنده گردانيد ما را به آن ضيق خناق وسخت گلو گير شدن براى فرار وگريختن از مخالفت آنچه اتفاق نموده اند به آن فرقه ناجيه اماميه ، بلكه در هدية الزائرين ادّعا كرد جسمانى بودن معراج را از ضروريات دين ، ودر آنچه ذكر كرديم آن را ، كفايت هست براى كسى كه تدبّر نمايد يا گوش بدهد وحال آن كه او حاضر [به] شنيدن است ، وكسى كه قرار ندهد خدا برايش نورى پس نيست ونباشد مر او را هيچ نور.

واكنون بر مى گرديم به بيان باقى فقرات :

قول او در دعا : «وقلت : (إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّـهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا).

شارع مى گويد : هر چند كه قرب ونزديكى اقتضا مى كند عطف اين جمله را بر جمله «بوّأته» ، اما آن صحيح نيست ؛ براى آن كه معطوف عليه در مكّه است چنانچه اشعار مى كند به آن ما بعد همان «وجعلت له ولهم ..» وآيه تطهير در مدينه نازل شده ؛ به جهت اتفاق مفسّرين بر اين كه نازل شده ؛ همين آيه در بيان شأن محمد وعلى وفاطمه وحسن وحسين عليهم‌السلام ، حتى آن كه امير المؤمنين عليه‌السلام احتجاج فرموده به آن در موارد عديده ومواضع متعدده در ميان جمعى از مهاجرين وانصار ، پس منكر نشد بر او احدى از ايشان ونفرى از آنان.

از احتجاجات آن چند موضع است آنچه در اكمال الدين مروى است كه امير المؤمنين عليه‌السلام فرمود در ميان جمعى از مهاجرين وانصار در مسجد در زمان خلافت عثمان : اى مردم! آيا مى دانيد آن كه خداى عز وجل ، نازل فرمود در كتاب خود : (إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّـهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا) (٢) ـ يعنى ـ اراده نكرده است خدا مگر آن

__________________

١. هدية الزائرين (سنگى) ، ص ٥٠٧ ؛ المزار ابن مشهدى ، ص ٥٧٥ ؛ مصباح الزائر ، ص ٤٤٧.

٢. سوره احزاب ، آيه ٣٣.

١٨٨

كه بر طرف كند از شما شرك وگناه وشكّ وهر بدى را اى اهل بيت پيغمبر! وپاك گرداند شما را پاك گردانيدنى) ، پس جمع فرمود حضرت رسول الله مرا با فاطمه ودو پسرم حسن وحسين عليهما‌السلام وانداخت او بر روى ما كساء (عبا مانند چيزى) را وفرمود : «اللّهُمَّ إنَّ هؤلاء أهل بيتي ولحمتي ؛ يؤلمني ما يؤلمهم ، ويحرجني ما يحرجهم ، فأذهب عنهم الرجس ، وطهِّرْهم تطهيراً» خدايا! به درستى كه اينان اهل بيت من اند وگوشت من اند (به منزله گوشت بدنم هستن) ، به درد مى أورد مرا آنچه اينان را به درد مى آورد وبه حرج وزحمت مى افكند مرا آنچه اينان را به حرج وزحمت مى افكند ، يا مجروح مى سازد مرا آنچه مجروح مى سازد اينان را ، پس ببر وكنار كن از اينان رجس را وپاك گردان اينان را پاك گردانيدنى. پس ام السلمه گفت : «وأنا يا رسول الله» من هم از ايشانم؟ آن حضرت فرمود كه : تو ـ يا به درستى كه تو ـ بر خير هستى ، [ولى] اين است وجز اين نيست كه اين آيه نازل است در شأن من وبرادرم ودخترم ودو پسرم ودر نه نفر از اولاد پسر من حسين ، مخصوص به ماست وبس ، ونيست با ما احدى غير از ما. پس گفتند بالتمام وهمگى : شهادت مى دهيم به اين كه ام السلمه حديث كرد ما را به اين حديث ، بعد پرسيديم ، از حضرت رسول خدا پس حضرت فرمود ما را چنان كه حديث كرد ما را ام سلمه ـ رضى الله عنها ـ ، به نهايت رسيد خبر (١).

واز واضح وبديهى است اين كه تزويج ام السلمه وتولد حسنين در مدينه بود بعد از چند سال از هجرت ، پس مناسب نشود عطف به واو وبر جمله «بوّأته» كه واقع در مكه است به واو وظاهر شونده در جمعيت. پس اگر بگويى : چگونه مى گويى اين آيه در حق آن بزرگواران است با اين كه صدر آيه در حق ازواج نبى است آن جا كه فرمود : (يَا نِسَاءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِّنَ النِّسَاءِ) (٢)؟

در جوابت مى گويم : اما نسبت به آن مطلب كه با آيه استشهاد نموديم پس فرق نيست ميان توجه خطاب به اهل بيت يا به زنان پيغمبر ؛ چه به درستى كه مقصود مدنى بودن همين آيه است مانند خود سوره احواب وآن ثابت است بر هو دو تقدير ؛ زيرا كه زنان پيغمبر بر هيئت اجتماع جز اين نيست كه در مدينه بود ، اما در مكه پس زوجه او در مكه

__________________

١. إكمال الدين ، ص ٢٧٨ ؛ الغيبة ، نعمانى ، ص ٧٢ ؛ الاحتجاج ، ج ١ ، ص ٢١٥ ؛ بحار الأنوار ، ج ٣١ ، ص ٤١٣.

٢. سوره احزاب ، آيه ٣٢.

١٨٩

همان خديجه ـ سلام الله عليها ـ بود فقط وبعد از وفاتش درنگ ننمود در مكه مگر چند ماهى ، پس مأمور به هجرت گشت.

وبا اين همه پس مى گوييم : در آيات قرآنيه ميان صدر وذيل واول وآخر ملازمت نيست ، پس بسا وقت واقع مى شود در آنها التفات وآن هم از فنون بلاغت است ، پس چنانچه التفات در آيه يوسف واقع شده : (يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَـٰذَا وَاسْتَغْفِرِي لِذَنبِكِ) (١) (اى يوسف! روگردان از اين واى زليخا! آمرزش بخواه به گناه خود) با وجود واو رابطه ميان دو جمله ، پس اول آيه خطاب مر يوسف راست پس از آن التفات شده به زليخا ، وامر در اين مقام به عكس وخلاف آن مقام است ؛ به جهت آن كه اوّلى التفات از معصوم بغير معصوم است ودر آنچه ما در آن گفتگو مى كنيم به عكس يعنى از غير معصوم به معصوم التفات شده.

ومخفى نماند آنچه در اين التفات هست از دقايق نكات ونكته هاى باريك به عنوان تعريض ، پس چنانچه دادن واعطاى پيغمبر سوره برائت را به اول براى آن كه ببرد آن را به مكّه ، وپس از دادن گرفتن آن ودادنش همان سوره را به امير المؤمنين ، در آن از توهين اوّل وتبجيل على [عليه‌السلام] آن چيز هست كه نمى شد ونبود در آنچه اگر مى داد سوره را به على عليه‌السلام از اوّل امر وبدو كار ، پس همچنين است خطاب متوجّه در اوّل به زنان پيغمبر به تخويف وترسانيدن با فرمايش خودش : (وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ) (٢) تا آخر آيه ، وبعد از آن توجّه وروى كردن به جماعت ديگر با وعده تطهير وعصمت ، تعريض است به اين كه جماعت اولى اين مراتب را قابل نيست.

همه اين توضيح را مى بينى با آن كه لفظ اهل بيت ، نصّ مانند است در آنچه ذكر كرديم ؛ زيرا كه زنان در بيت حق نيست تا مصحّح نسبت گردد ، ودفن آن دو مرد در بيت آن بزرگوار به گمان حق آن دو زن ، به تحقيق جواب داده از آن حسن بن فضال در آنچه گفتگو كرده وتكلم نموده با ابا حنيفه بنا به آنچه در احتجاج وغير آن روايت شده است ، اشاره كرده به بعضى از جواب ابن عباس وحال آن كه خطاب كننده بود عايشه را روز ممانعت حمل جنازه حسن مجتبى عليه‌السلام به روضه جدش محمد المصطفى صلى‌الله‌عليه‌وآله پس گفت :

__________________

١. سوره يوسف ، آيه ٢٩.

٢. سوره احزاب ، آيه ٣٣.

١٩٠

تجمّلتِ تبغلتِ

وإن عشتِ تفيّلتِ

لكِ ال تسع من الثمن

وبالكلّ تملّكتِ

يعنى : روزى بر شتر سوار شدى وبا وصى رسول خدا محاربه كردى وامروز بر استر سوار شدى وحال آن كه منع مى كنى ذريّه صاحب بيت را از بيت جدّ خود ، پس اگر زنده بمانى ووقعه طف را درك بكنى شايد تو بر فيل سوار شوى وبه جنگ حضرت سيد الشهدا بروى ، وكدام حق است تو را در بيت؟ وچه دخل دارد به تو از خانه تا كه منع كنى از دخول غير وديگران؟ پس اگر ارثت صحيح شود از تراب پس جميع زنان پيغمبر قسمت مى كنند هشت يك خانه را به سهم ، پس نباشد سهم هر يكى ـ وآن تُسع ثمن بيت (يك سهم از هفتاد [و] دو سهم) بيت است ـ مگر يك وجب يا دو وجب ، پس به كدام سبب وچه جهت مجموع بيت وهمه خانه را مالك مى شوى وتصرّف مى كنى (١)؟!

پس تحقيق يافت اين كه اهل بيت اطلاق كرده نمى شود بر نساء وزنان مگر به نحوى از تجوز وتأويل ، با آن كه خطاب اگر بر حال خود باقى مى ماند ، هر آينه تأنيث ضماير با صيغه جمع مؤنت لازم مى شد ، پس تغيير اسلوب به ضمر جمع مذكر اشاره به غير عنوان است.

پس آشكار شد از جميع اينها آن كه جمله «وقلت» عطف بر اوّل مطلب وتقدير چنين است : «إِلى أنِ انْتَهَيْتَ بِالْأَمْرِ ... وَقُلْتُ».

قول او : «وَقُلْتُ : مَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ» يعنى اجر رسالت ـ چنان اجرى كه خواست آن را پيغمبر به اذن پروردگار وامر خالق خود ـ همان مودّت در قربى است ، چنانچه در عبارت سابقه است ، يا اهتدا وهدايت پذيرفتن با ايشان (ائمه) چنانچه در عبارت آتيه وآينده است آن جا كه فرمود : (مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَن شَاءَ أَن يَتَّخِذَ إِلَىٰ رَبِّهِ سَبِيلًا) (٢) يعنى مزدى نمى خواهم مگر اخذ نمودن كسى كه بخواهد از شما راهى به سوى خداى خود به اين كه اخذ كنند ائمه را راه به طرف خدا.

پس اين امور وهمين كارها ـ يعنى مودت واهتدا وامثال اينها ـ از منافع راجعه به محبّ ومهتدى است ، وهمين است معناى «فهو لكم» چه به درستى كه محمد وآل محمد ـ

__________________

١. الإيضاح فضل بن شاذان ، ص ٢٦٢ ؛ شرح الأخبار قاضى نعمان ، ج ٣ ، ص ١٢٥ ؛ الخرائج والجرائح ، ج ١ ، ص ٢٤٣.

٢. سوره فرقان ، آيه ٥٧.

١٩١

صلوات خدا بر ايشان ـ براى استكمال وكامل بودنشان از جميع جهات ، نقص نيست در آنان تا كامل گردد به حبّ احدى يا به تبعيّت ديگرى ، حتى اين كه مشهور ميان علما عدم عود فايده از صلوات است نسبت بديشان ؛ چنانچه همان ظاهر بعضى از فقرات زيارت جامعه است آن جا كه فرمود : «وَجَعَلَ صَلاتَنا عَلَيْكُمْ ، وَمَا خَصَّنا بِهِ مِنْ زِيَارَتِكُمْ ، زِيَادَةً لَنا ، وكَفّارَةً لِذُنُوبِنَا ، وطيبَاً لِأَنْفُسِنَا» وقرار داد صلوات ودرودهاى ما را بر شما وآنچه مخصوص كرد ما را به آن از دوستى تان ، پاكى براى خلقت ما وكفاره به گناهان ما وپاكيزگى براى نفْس هايمان.

آرى از شهيد ثانى وسيد جزايرى قدس‌سرهما ظاهر مى شود جواز رجوع فايده به ايشان ؛ به سبب اين كه ماده قابل وفيض غير متناهى است ، وعبارت زيارت از اين معنى ابا كننده ومانع نيست چنانچه آن واضح است ؛ چه به درستى كه نظر در آن عبارت به غرض اصلى وفايده منظوره است ، پس غرض از صلوات فرستادن بر ايشان تكفير ذنوبِ است ، ومنافات نيست كامل شدن مراتبشان را با تكفير ذنوب صلوات فرستندگان ، براى آن كه اثبات شىء نفى ما عدا نمى كند وثابت نمودن چيزى عدم ثبوت ديگرى را نمى رساند.

ترجمه :

تا منتهى نمودى امر نبوت را به سوى برگزيده وشايسته ات محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله ، پس گرديد چنانچه او را پسنديده بودى آقاى كسانى كه آفريده بودى ، وبرگزيده آنهايى كه برگزيده بودى وبهترين كسانى كه گرامى داشته بودى ، وعزيزترين آنهايى كه عمادشان قرار دادى بر پيغمبران خود ، وبرانگيختى او را به سوى جن وانس از بندگان خود ، وبه زير پايش گردانيدى مشرق ها ومغرب هاى خود را ، ومسخر كردى برايش براق را ، وبه معراج بردى او را ـ يا روحش را ـ به سوى آسمانت ، وبه او امانت سپردى علم گذشته وآينده را تا روز قيامت.

بعد از آن در مدينه نصرت دادى او را با رعب كه در قلب دشمنانش انداختى ، واحاطه دادى او را با جبرئيل وميكائيل كه علامتدار بودند ، واو را وعده دادى كه دينش را بر تمام اديان غالب سازى اگر چه مشركين نخواهند.

واينها بعد از آن بود كه او را مكان دادى در قرارگاه صادقين از اهلش (گويا مراد اين باشد كه نزد اهل وقومش او را صادق وامين مى گفتند) ، وقرار دادى برايش وبراى آنها ـ

١٩٢

يعنى اهلش ـ اول خانه كه گذاشته شد براى مردم ، آن خانه را كه در محل بيت واقع شده ـ كه كعبه باشد ـ با بركت وهدايت براى عالميان ، در اوست آيات بينات كه مقام ابراهيم باشد ، وهر كس به آن جا داخل شود خاطر جمع مى شود ، وگفتى : به جز اين نيست [كه] مى خواهد خدا تا ببرد از شما اهل بيت بدى را وپاك گرداند شما را پاك گردانيدى.

پس قرار دادى مزد محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله را دوستى اهل بيتش را در كتاب خود ، پس فرمودى : بگو به ايشان : «نمى خواهم بر رسالت خودم مزدى ، مگر دوستى در خانواده ام» ، وگفتى : «آنچه خواستم از شما از اجر پس او راجع به خود شماست» ، وگفتى : «نمى خواهم از شما بر بيان احكام ، مزدى ، مگر هر كه خواهد به سوى پروردگار راه بگيرد». پس گرديدند آنها سبيل به سوى تو ومسلك به سوى رضاى تو.

فصل سوم [از دعا]

دعا :

فَلَمَّا انْقَضَتْ اَيّامُهُ اَقامَ وَلِيَّهُ عَلِيَّ بْنَ اَبي طالِب ـ صَلَواتُكَ عَلَيْهِما وَآلِهِما ـ هادِياً ، اِذْ كانَ هُوَ الْمُنْذِرَ ، وَلِكُلِّ قَوْم هاد ، فَقالَ وَالْمَلأُ اَمامَهُ : مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاهُ ، اَللّـهُمَّ والِ مَنْ والاهُ ، وَعادِ مَنْ عاداهُ ، وَانْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ ، وَاخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ ، وَقالَ : مَنْ كُنْتُ اَنَا نَبِيَّهُ فَعَلِيٌّ اَميرُهُ ، وَقالَ : اَنَا وَعَلِيٌّ مِنْ شَجَرَة واحِدَة ، وَسائِرُالنَّاسِ مِنْ شَجَر شَتّى ، وَاَحَلَّهُ مَحَلَّ هارُونَ مِنْ مُوسى ، فَقال لَهُ : اَنْتَ مِنّي بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى ، الّا اَنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدي ، وَزَوَّجَهُ ابْنَتَهُ سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ ، وَاَحَلَّ لَهُ ، مِنْ مَسْجِدِهِ ما حَلَّ لَهُ ، وَسَدَّ الْاَبْوابَ اِلاّ بابَهُ ، ثُمَّ اَوْدَعَهُ عِلْمَهُ وَحِكْمَتَهُ ، فَقالَ : اَنـَا مَدينَةُ الْعِلْمِ ، وَعَلِىٌّ بابُها ، فَمَنْ اَرادَ الْمَدينَةَ وَالْحِكْمَةَ فَلْيَاْتِها مِنْ بابِها ، ثُمَّ قالَ : اَنْتَ اَخي وَوَصِيّي وَوارِثي ، لَحْمُكَ مِنْ لَحْمي ، وَدَمُكَ مِنْ دَمي ، وَسِلْمُكَ سِلْمي ، وَحَرْبُكَ حَرْبي ، وَالإيمانُ مُخالِطٌ لَحْمَكَ وَدَمَكَ ، كَما خالَطَ لَحْمي وَدَمي ، وَاَنْتَ غَداً عَلَى الْحَوْضِ خَليفَتي ، وَاَنْتَ تَقْضي دَيْني ، وَتُنْجِزُ عِداتي ، وَشيعَتُكَ عَلى مَنابِرَ مِنْ نُور ، مُبْيَضَّةً وُجُوهُهُمْ حَوْلي فِي الْجَنَّةِ وَهُمْ جيراني ، وَلَوْلا اَنْتَ يا عَلِيُّ ، لَمْ يُعْرَفِ الْمُؤْمِنُونَ بَعْدي.

لغت :

ملأ ـ با همزه مانند لفظ نبأ ـ : جماعتى از مردم اند آنهايى كه دل وديده را با هيبت پر مى كنند ، وگفته اند : ايشان اشراف مردم است ؛ زيرا كه ايشان با رأى وغنا پر هستند وبدين

١٩٣

جهت بلقيس ملكه سبا با ايشان مشورت نمود وطلب رأى صواب از آنان كرد گفت : (يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتَابٌ كَرِيمٌ) (١) آيه.

شتّى : جمع شتيت ـ مانند مرضى كه جمع مريض است ـ يعنى : متفرقه وپراكنده.

تُنجز : از انجاز يعنى وفا وقضا براى آنچه وعده كرده شده.

عدات : جمع عدة ، اصل آن وعد ، پس تاء از واو عوض آورده شد ، مانند لفظ هبة وسمة كه وهب ووسم بوده.

اعراب :

جمله «والملأ أمامه» [الملأ] مبتدا ، وأمامه ظرف مستقرّ متعلق به عامل مقدّر خبر آن است ، واين جمله حاليّه است يعنى : پيغمبر صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود همين كلام را وحال آن كه جمع بسيارى از اشراف وبزرگان در پيشش بودند ، آن قدر كه هفتاد هزار را نزديك مى شد.

«إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي» استثنا مفرَّغ است وتقدير كلام چنين [است] كه على از من به منزله هارون است از موسى در جميع حيثيات يا اشهر آنها ، مگر در نبوت ، براى نبودن نبوّت پس از من ، پس آن از قبيل اقامه سبب به مقام مسبب است ، ومستثنى منه محذوف است ، پس بنا به اوّل دلالت مى كند بر عموم منزلت ، وبنا به دوم در اوصاف شايعه وبه زودى توضيح همين كلام مى آيد.

قولش : «مُبْيَضّةً وُجُوهُهُمْ» با نصب مبيضة بر اين كه حال باشد از فاعل ظرف وهمان ظرف «على منابر» است ، يا از ضمير متعلّق آن كه محذوف وراجع به شيعه است.

[قولش] : «حَوْلي» يا حال است نيز به اعتبار معناى احاطه ، يا خبر بعد از خبر است براى لفظ «شيعتك».

معنى :

قولش : «فقال والملأ أمامه : من كنت مولاه» اشاره به آن است كه فرمود آن روز غدير در محلّ حضور هفتاد هزار از وجوه واشراف از اهل مدينه واطراف بعد از تمهيد مقدمه وتقديم عبارتى كه براى بيان مراد مانند قرينه است ، پس فرمود : «ألست أولى بكم من أنفسكم» آيا من اولى نيستم به شما از نفس هاى شما؟ عرض كردند : بلى ، پس فرمود :

__________________

١. سوره نمل ، آيه ٢٩.

١٩٤

«فمن كنت مولاه فهذا عليٌّ مولاه» (١).

واز واضحات است اين كه اولويت نفس به مؤمنين اشاره [است] به آنچه در آيه شريفه : (النَّبِيُّ أَوْلَىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ) (٢) است (پيغمبر اولى به تصرف است به مؤمنان از نفس هاى آنان) ، واين اولويت ـ همان اولويتكه مر ذات اقدس خدا راست از حيثيت عليّت وخالقيت ـ بخشيد آن را به نبيّش ، يعنى او را نازل به منزله خود كرد در اين اولويت ، واو هم على عليه‌السلام را به منزله خودش تنزيل نمود وقتى كه فرع آمد بر قولش وفرمود : «فمن كنت مولاه» تا مستعان وشنوندگان بفهمند اين كه مولا از اولويت سابقه مأخوذ است ، نه به معناى محب يا ناصر ؛ زيرا كه در اين معنى آن قدر اهميت نيست كه پيغمبر به عدم تبليغش معاقب بشود با قول شريف الهى : (وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ) (٣) ونه خوف پيغمبر را براى رسانيدنش وجهى [است] تا خدا به عصمتش وعده نمايد وفرمايد : (وَاللَّـهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ) (٤) (خدا نگاه مى دارد تو را از شر مردم) ، ونه براى امساك مردم در صحرايى كه در آن نه سايه بود ونه مسكن ، يا به غير اينها از قرائن وشواهد بر اراده معناى مهم وآن همان اولويت تصرف ورياست مطلقه تامّه است.

قولش : «وَأَحَلَّهُ مَحَلَّ هَارُونَ مِنْ مُوسى» تا به قولش : «وَسَدَّ الْأَبْوابَ إِلَّا بابَهُ» عبارت اولى اشاره به آن كه فرمود آن را چند مرتبه : «يا على ّ تو از من به منزلت هارونى از موسى ، به جز اين كه نبى نيست پس از من» ٥ ، فرمود اين را در وقت حركت به جنگ وغزوه تبوك آن موقع كه جانشين گذاشت على را در مدينه ، پس منافقان سرزنش كردند وى را وگفتند : پيغمبر با خودش نبرد براى شوم داشتنش ، پس على عليه‌السلام به حضرت نبوى شكايت كرد از اين مطلب ، پس پيغمبر فرمود : آيا خوشدل وراضى نمى شوى به اين كه از من در منزله ومرتبه هارون از موسى شوى ، مگر اين كه پس از من پيغمبر نيست؟

وجمعى از علماى اماميه با اين حديث مروى به طق فريقين بر خلافت وامامت

__________________

١. براى خبر غدير بنگريد به : عيون أخبار الرضا عليه‌السلام ، ج ١ ، ص ١٦٢ ـ ١٦٤ ، ح ٢٢ ؛ الخصال ، ص ٢١٩ ، ح ٤٤ ؛ مناقب آل أبي طالب عليهم‌السلام ، ج ٢ ، ص ٣٤ ، الغدير ، جلد اول و...

٢. سوره احزاب ، آيه ٦.

٣. سوره مائده ، آيه ٦٧.

٤. همان.

٥. الهداية ، ص ١٤٣ و ١٥٧ ؛ المحاسن ، ج ١ ، ص ١٥٩ ، ح ٩٧ ؛ الكافي ، ج ٨ ، ص ١٠٧ ، ح ٨٠ ؛ السنن الكبرى ، ج ٥ ، ص ٤٤ ، ح ٨١٣٧ ـ ٨١٤٣ ؛ مسند أبي يعلى ، ج ١ ، ص ٢٨٦ ، ح ٣٤٤ و..

١٩٥

استدلال كرده اند ؛ به جهت اين كه ظهور تنزيل در جميع آثار واوصاف است خصوصاً به قرينه استثنا ؛ زيرا كه آن دليل عموم است واگر مسلّم وقبول كرده شود ـ يعنى تنزيل در جميع آثار نباشد ـ پس بر آثار شايعه دلالت مى كند وخلافت هم از آثار شايعه است ، حتى موسى وى را گفت : (اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي) (١) (جانشين بكن مرا در ميان قومم) ، اينها همه واضح است.

ودر تعبير با عبارت : «إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي» نوعى برودت وحزازت است نسبت به سابقش آن جا كه گفت : «وَأَحَلَّهُ مَحَلَّ هَارُونَ مِنْ مُوسى» پس آن از قبيل حكايت با عين عبارت است در استثنا ، وهر طور بوده باشد پس هر چه بوده باشد هارون را از مراتب ومقامات نسبت به موسى ، پس همان مر امير المؤمنين عليه‌السلام راست نسبت به پيغمبر ، پس چنان كه او (هارون) شريك موسى بود در بودنش خانه اش مسجد وبيتوته در آن ، پس همچنين على عليه‌السلام شريك رسول خدا بود در آن ، وهمچنين در بستن درها ـ همه آنها ـ مگر درِ على عليه‌السلام را ، پس شريك شد با نبى در آن.

وما اكتفا مى كنيم در اين باب به ذكر خبرى كه روايت كرده آن را در بحار از امالى وعيون در ضمن آنچه بيان فرموده آن را حضرت رضا عليه‌السلام از فضايل عترت طاهره فرموده : پس امام چهارم پس خارج كردن اوست مردم را از مسجدش سواى عترتش را ، حتى تكلم نمودند مردم در اين خصوص وتكلم نمود عباس پس عرض كرد : يا رسول الله! على را رها نموده وگذاشتى ، وما را خارج كرده وبيرون انداختى؟! پس حضرت (در جوابش) فرمود : من او را ترك نكرده وشما را بيرون نراندم ولكن خدا تركش نموده وشما را بيرون كرد ، ودر اين است تبيان قول وى على را : تو از من در منزلت هارونى از موسى.

علما (كه مخاطب حضرت بودند) عرض كردند : در كجاست اين از قرآن؟ حضرت أبو الحسن عليه‌السلام فرمود : ايجاد بكنم شما را در اين باره قرآنى كه بخوانم بر شما؟ عرض كردند : بيار ، فرمود : قول خداى عز وجلّ : (وَأَوْحَيْنَا إِلَىٰ مُوسَىٰ وَأَخِيهِ أَن تَبَوَّآ لِقَوْمِكُمَا بِمِصْرَ بُيُوتًا وَاجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً) (٢) ووحى فرستاديم سوى موسى وبرادرش اين را كه : «جاى بگيريد براى قومتان در مصر خانه هاى چندى وخانه هايتان را قبله قرار دهيد» ، پس در اين آيه است منزلت هارون از موسى ، ودر همان (آيه) است نيز منزلت على عليه‌السلام از رسول

__________________

١. سوره اعراف ، آيه ١٤٢.

٢. سوره يونس ، آيه ٨٧.

١٩٦

خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله با اين همه دليل ظاهر در قول رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله است وقتى كه فرمود : اكنون اين مسجد حلال نمى شود به جنب مگر به محمد وآل او (١).

شارح مى گويد : شايد متوهمى توهم كند اين را كه رعايت احكام وحفظ حدود شرعيه ونواميس الهيه از حلال وحرام تفاوت نمى كند در آن رعيّت با امام ، پس زمانى كه دخول جنب ودرنگ كردن او در مساجد بلكه مرورش نيز از دو مسجد (مسجد مكه ومدينه) حرام باشد ، پس مراعات اين حكم براى امام اولى وانسب است ؛ چون به درستى كه رئيس وقتى كه مواظبت در مراعات احكام نمود پس مرئوس نيز آنها را مراعات مى نمايد ؛ زيرا كه «الناس على دين ملوكهم» (مردم در دين ملوك خودشان اند) مخصوصاً آن گاه كه او را سمت مبلّغيت يا احتساب شرعى بوده باشد ؛ زيرا كه اگر كسى به چيزى امر كند يا از چيزى نهى نمايد ، قولش اثر نمى كند ومؤثر واقع نمى شود مادامى كه خودش به آن عمل ننمايد ؛ چنان كه در آيه شريفه : (كَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّـهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ) (٢) فرموده : «بزرگ شد نزد خدا از روى دشمن داشتن اين كه بگوييد آنچه را نمى كنيد» وخواجه در حافظه اش گفت :

مشكلى دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مى كنند

پس مى گوييم در جوابش با حول خدا وقوت او : به درستى كه اهل بيت عصمت وطهارت ـ سلام الله عليهم ـ هر چندى كه در عوالم نورانيتشان در آن مقام وحيثيت اند كه فرمودند : نحن أهل البيت لا يقاس بنا أحد (٣) (ما اهل بيت قياس كرده نمى شود به ما نفرى) چنانچه وارد شده در اخبار اين كه انعقاد نطفه شان وتولد ونشو ونما وحيات وممات آنان شباهت ندارد به چيزى از احوالمان وبه آن است اشاره در بعضى فقرات زيارت جامعه : «وَنُفُوسُكُمْ فِي النُّفُوسِ ، وَآثارُكُمْ فِي الْآثارِ ، وَأَجْسَادُكُمْ في الْأَجْسَاد ، وأَسْمَاءُكُمْ في الأسْمَاء ، وَقُبُورُكُمْ فِي الْقُيُورِ ، فَمَا أَحْلَى أَسْماءَكُمْ ، وَأَكْرَمَ أَنْفُسَكُمْ! (ونفس هاى شما در ميان نفس ها وآثار ، شما در ميان آثار ، [واجساد شما در ميان اجساد] ، ونام هاى شما در ميان

__________________

١. بحار الأنوار ، ج ٢٥ ، ص ٢٢٤ ، ح ٢٠ ؛ الأمالي للصدوق ، ص ٦١٨ ، ح ٨٤٣ ؛ عيون أخبار الرضا عليه‌السلام ، ج ٢ ، ص ٢١٠ ، ح ١.

٢. سوره صف ، آيه ٣.

٣. علل الشرائع ، ج ١ ، ص ١٧٧ ؛ عيون أخبار الرضا عليه‌السلام ، ج ١ ، ص ٧١ ، ح ٢٩٧ ؛ وسائل الشيعة ، ج ١٠ ، ص ٣١٢ ، ح ١٨.

١٩٧

نام هاى مردم ، وقبرهاى شما در ميان قبور ، پس چه شيرين شده نام هايتان ، وعزيز شده نفس هايتان!) يعنى آنان با بودن ايشان ميان مردم ، اجساد آنان ميان اجساد مردم واسمايشان ميان اسماى مردم وقبورشان ميان قبور مردم ، پس شبيه نمى شود احوال آنان به احوال اينان ، ولى با آن همه احكام الهيه از واجبات ومحرمات وآداب وسنن ، فرق نيست در آنها بين رعيّت وبين ايشان ، اگر چه بعضى قول ها در بعضى طوايف شيوع يافته ، حتى اين كه شنيدم تأمل در نجاست قاذورات امام عليه‌السلام [را] از بعضى فرق ، وسؤال كرده روزى مردم از عوام آن فرقه از عالم خودشان از حكم قاذورات امام از حيثيت طهارت ونجاست ، پس حال عالم تغيير يافته گفت : «ما لك ولهذا؟! چه كار است تو را با اين سؤال؟!». غايط امام بر لحيه وريش من ، وغايط من بر لحيه وريش تو!» ، پس به درستى كه اين جواب او اشعار به قول به طهارت مى كند هر طور باشد.

پس امثال اين كلمات ، صادر است از غلات ([يعنى] آنان كه در حق ائمه غلّو مى كنند) ؛ قائل نيستيم ما به آنها مگر اين كه مى گوييم : چنان كه پيغمبر ما را خصايصى هست كه آنها را علما ـ مؤيدشان نمايد خداى تعالى ـ در باب واجبات ومحرمات وغير آنها شمرده اند ، پس اكثر آنها به نفس خودش مخصوص است مانند حلال بودن زيادتر از چهار زن با نكاح دائمى ، وبعض از آنها اشتراك مى كند با او على عليه‌السلام وپسرانش مثل آنچه كلاممان در آن است ودر آن خصوص سخن مى گوييم از جنابت در مسجد وبيتوته (شب ايستادن وشب به سر آوردن) در آن وگشودن درش به آن چنانچه محلّل وحلال كرده شده بود در حق موسى وهارون وذريّه شان.

ومخفى نمايد اين كه حكمت در آن ، بيان اختصاص مسجد به ايشان است ؛ چنان كه مستفاد مى شود از تنظير با موسى وهارونى كه خانه هايشان به قوم خودشان قبله قرار گذاشته شد ومسجد چنانى كه آن بيت خداست همان بيت نبى اوست ؛ زيرا كه خالق جسم نيست كه در آن ساكن شود وبراى خودش آن را مسكن ومأوا پذيرد ، پس انتساب به نبى ووصى ، انتساب به سوى خداى تعالى است ، واز آن جا كه اقامه شعائر خدا واحياى دين او واصلاح امور عباد وى به سبب رئيس ومولاى كل است ، پس مركز حكومت ومقرّ خلافت همان [است] مسجد كه آن خانه رئيس است ، پس به همان جهت خداى تعالى مباح نمود برايش وبراى ذريه اش خوابيدن وبيتوته كردن ومناكحت

١٩٨

نساء را در آن براى ايشان چنانچه مباح كرد آن را براى ساير مردم در خانه هاى خودشان.

همه اينها را شنيدى ، با اين كه ايشان كمال تأدّب در امثال اين موارد [را] مى پذيرند ، وجز اين نيست كه غرض بيان امتياز آن بزرگواران وحفظ مراتب وشئونات ايشان است.

قولش : «ثُمَّ لَهُ قالَ : أَنْتَ أَخِي وَوَصِيِّي وَوارِثِي» إلى آخره. معنى واضح وخبر مروى در بحار از كتاب إعلام الورى كه شيخ طبرسى مرحوم راست از جابر ، اكثر مضامين آن را مشتمل است گفت : زمانى كه على عليه‌السلام با فتح خيبر به حضور خير البشر قدوم نمود فرمود برايش رسول خدا : يا على! اگر نبود اين كه بگويند درباره تو طايفه اى چند از امّت من آنچه گفتند نصارا در حق عيسى ، هر آينه مى گفتم در باره تو امروز قولى كه به اشراف وافخام مگر آن كه بر مى داشتند ومى گرفتند از خاك دو پايت واز باقى مانده وزيادتى طهورت (آب وضو) در حالى كه شفا مى جستند ، اما كفايت مى كند تو را اين كه بوده باشى از من ومن از تو ، وارثم تو ووارثت گردم ، واين كه تو از من در منزلت هارونى از موسى ، مگر آن كه پس از من پيغمبرى نيست ، واين كه تو برى مى كنى ذمه مرا ومقاتله مى كنى بر سنت من ، واين كه تو در آخرت نزديك ترين مردمانى به من ، واين كه تو فردا بر سر حوض جانشين منى ، واين كه تو اول كسى كه داخل به جنت مى شود از امت من ، وبه درستى كه شيعيان تو بر روى منبرها از نور مى باشند در بهشت همسايگان من ، وبه درستى كه جنگ با تو جنگ با من است وآشتى با تو آشتى با من است ، واين كه سرّ وپوشيده تو سرّ من است ، واين كه علانيه وآشكار تو علانيه من است ، واين كه سريره ونهان سينه تو مانند سريره ونهان سينه من است ، واين كه پسران تو پسران من اند ، وبه درستى كه تو وفا مى كنى وعده مرا ، وبه درستى كه حق بر زبان تو ودر قلب تو وميان دو چشم تو است ، وبه درستى كه ايمان آغشته گوشت وخون تو است چنانچه آغشته پوست وخون من است ، وبه درستى كه وارد نمى شود بر حوض دشمن گيرنده تو وغايب نخواهد شد هرگز از آن دوست دارنده تو فردا (قيامت) تا كه وارد مى گردند بر حوض با تو.

پس على عليه‌السلام به سجده افتاد ، پس از آن فرمود : الحمد لله الذي مَنَّ عَلَيَّ بالإسلام وعلّمني القرآن ، وحبَّبني إلى خير البرية خاتم النبيين وسيّد المرسلين ؛ إحساناً منه إليّ ، وفضلاً منه عليّ (حمد مر خداى راست كه منّت نهاد بر من به اسلام وتعليم كرد به من قرآن را ومحبوب به من نمود مرا به بهترين مخلوقات ، خاتم پيغمبران وسيّد مرسلين از روى احسان از او به

١٩٩

من وتفضل از او بر من (١).

واز آشكار ومعلوم است اين كه اكثر عبارات اين روايت متقاربه به فقرات دعا بر سر مطلب واحدى بر مى گردد كه آن عمده است وآن همان مسئله تنزيل است ، به اين معنى كه على عليه‌السلام به منزله نفس رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله منزّل است ؛ چنانچه نشان مى دهد آيه مباهله از آن تنزيل ، پس مترتّب مى شود تمام شئونات نبى بر نفس امير المؤمنين جز نبوت.

وبراى وضوح مطلب پس صرف نظر مى كنيم از آن وعنان بيان را بر آخر خبر كه اشاره شده به آن در آخر دعاى منقول در اين فصل ، آن جا كه فرمود : «لَوْ لا أَنْتَ يَا عَلِيُّ ، لَمْ يُعْرَفِ الْمُؤْمِنُونَ بَعْدِي» (٢) (اگر نبودى تو اى على! شناخته نمى شد مؤمنان بعد از من) ، پس مى گوييم : با قطع نظر از اخبار معتبره مرويّه در بيان قسيم بودنش بهشت وجهنم را (٣) از پيغمبر در اين مضمون واز اين قبيل : حبّك إيمان ، وبغضك كفر ونفاق (٤) (دوستى تو ايمان ودشمن تو كفر ونفاق است).

به درستى كه ايمان فرقش با اسلام اگر با عموم وخصوص مطلق بوده باشد به اين معنى كه اسلام اعم بشود ؛ زيرا كه آن قول به شهادتين (توحيد ونبوت) است وايمان ، اخصّ از آن است ؛ به جهت اين كه آن (ايمان) اسلام است با ولايت ومعرفت امامت ، پس امر واضح است ؛ چون كه مقوّم ايمان ومميز آن از اسلام همان ولايت وامامت است.

واگر بگوييم ـ چنانچه مشهور است ـ به درستى كه اسلام از سلم كه به معنى انقياد وتسليم به امر خداى تعالى است وآن غالباً با قول است ، وايمان همان تصديق قلبى باطنى است واسلام براى امر ظاهرى بود ، آرى ثمره ونتيجه اش در اين مقام ظاهرى ظاهر مى گردد به حفظ مالش ونگاه داشتن خونش وجواز ملاقات وتواصل تا به غير آنها از احكام اسلام ، واما ايمان چون كه از امور باطنيه است پس ثمره اش در عالم باطن نزد ذات مقدسى كه مخفى نماند بر او سرائر وبواطن ظاهر مى گردد واين همان است كه اشاره شده به آن در بعضى فقرات دعاى أبي حمزه ثمالى آن جا كه گفته : فَإِنَّ قَوْماً آمَنُوا بِأَلْسِنَتِهِمْ

__________________ ـ

١. بحار الأنوار ، ج ٣٩ ، ص ١٨ ؛ إعلام الورى ، ج ١ ، ص ٣٦٦.

٢. إعلام الورى ، ص ١٨٦ ، بشارة المصطفى ؛ ص ١٥٥ ؛ الغارات ، ج ١ ، ص ٦٣ ؛ الأمالي للصدوق ، ص ١٥٧.

٣. عيون أخبار الرضا عليه‌السلام ، ج ١ ، ص ٩٢ ؛ علل الشرائع ، ج ١ ، ص ١٦١ ؛ روضة الواعظين ، ص ١٠٢.

٤. بحار الأنوار ، ج ٣٩ ، ص ٢٤٥.

٢٠٠