مصنّفات ميرداماد - المقدمة

مصنّفات ميرداماد - المقدمة

المؤلف:


الموضوع : الفلسفة والمنطق
الطبعة: ١
الصفحات: ٦٣٨

١
٢

٣
٤

فهرست محتويات كتاب

پيشگفتار از دكتر مهدى محقق............................................. ٧ ـ ٢٤

ديباچه مصحّح......................................................... ٢٥ ـ ٢٦

فهرست مطالب مصنّفات ميرداماد........................................ ٢٧ ـ ٥٢

متن كتاب............................................................. ١ ـ ٦٣٨

مقدّمه انگليسى پروفسور هرمان لندلت....................................... ٩ ـ ١

٥
٦

فلسفه در جهان اسلام

و

ضرورت برگزارى همايش قرطبه واصفهان

به نام خداوند جان وخرد

كزين برتر انديشه بر نگذرد

مردم ايران زمين از دير زمان به مباحث فلسفى وعقلى توجّه داشته وبه عقل وخرد ارج مى نهاده اند. كتابهايى كه به زبان فارسى ميانه يعنى زبان پهلوى يا پهلوانى براى ما باقى مانده ودر آنها مسائل ومباحث انسان شناسى وخداشناسى وجهان شناسى مطرح گشته همچون دينكرت وبندهشن وشكندگمانيگ ويچار نمودار ونمونه اى از سنّت بكار بردن عقل وسود جستن از خرد است. توجّه به علم ودانش وعنايت به عقل وخرد كه در نهاد نياكان ما سرشته شده بود گاه گاه به وسيله مورّخان ونويسندگان اسلامى مورد ستايش قرار گرفته به ويژه آنكه آنان مى كوشيده اند كه سرمايه هاى معنوى ودستاوردهاى علمى خود را تا آنجا كه توان دارند نگاه دارند وبه آيندگان خود بسپارند. مسعودى مورّخ بزرگ اسلامى در كتاب التنبيه والإشراف خود مى گويد من در شهر اصطخر از سرزمين فارس در سال ٣٠٣ نزد يكى از بيوتات كهن ايرانى كتابى بزرگ ديدم كه دربردارنده علوم فراوانى از سرمايه هاى علمى آنان بود. او در ادامه سخن خود گويد : ايرانيان سزاوارترين قومى هستند كه بايد از آنان علم آموخت هرچند كه با گذشت زمان وحوادث روزگار اخبار آنان كهنه گرديده ومناقبشان به باد فراموشى سپرده شده ورسوم آنان بريده گشته است.

جغرافى دانان اسلامى نيز در آثار خود اشاره به اين موضوع كرده اند :

٧

ابن حوقل در كتاب صورة الأرض هنگام ياد كردن از اقليم فارس از قلعة الجصّ (دير گچين) ياد مى كند كه زردشتيان يادگارهاى علمى (اياذكارات) خود را در آنجا نگاه مى داشته وعلوم رفيع ومنيع خود را هم در همان جا تدريس مى كرده اند. وياقوت حموى در معجم البلدان نيز در ذيل «ريشهر» از نواحى ارّجان فارس مى گويد كه دانشمندان آنجا كتابهاى طب ونجوم وفلسفه را با خط جستق كه به گشته دفتران (گشته دبيران) معروف است مى نويسند.

چهار طبقه ممتاز مردم نزد ايرانيان باستان يعنى استاراشماران (منجمان) ، زميك پتمانان (زمين پيمايان ، مهندسان) ، پجشكان (پزشكان) وداناكان (دانايان) نشانه توجّه آنان به علم ومعرفت وطبقه اخير يعنى دانايان همان انديشمندان وحكيمان اند كه در آثار اسلامى امثال وحكم وپندها واندرزها به آنان منسوب است كه فردوسى هم مكرّر اندر مكرّر مى گويد : ز دانا شنيدم من اين داستان.

وجود كلمات واصطلاحات علمى همچون توهم ، تخم (هيولى ومادّه) ، چيهر (چهر ، صورت) وگوهر (جوهر) وهمچنين كتابهايى همچون البزيدج فى المواليد (بزيدج در پهلوى ويچيتك ودر فارسى گزيده ودر عربى المختارات) ، والاندرزغر فى المواليد (اندرزغر اندرزگر) نشانه جريان علمى در آن روزگار بوده است. همين جريان بود كه وقتى در زمان انوشيروان ژوستى نين امپراطور روم مدارس آتن را بست تنى چند از فيلسوفان يونانى به ايران پناهنده شدند وآنجا را مكان نعيم وجاى سلامت براى خود يافتند. اينكه پيامبر اكرم (ص) سلمان فارسى را از خاندان خود به شمار آورد كه سلمان منّا أهل البيت. ووقتى ابتكار او را در حفر خندق (كندك) مشاهده فرمود دست بر زانوى او زد وفرمود : لو كان العلم بالثّريا لنا له رجال من فارس. اگر دانش در ستاره پروين بودى مردانى از ايران بدان دست يافتندى ، گواهى صادق بر پيشينه علم وعلم دوستى ايرانيان باستان است.

٨

سرمايه هاى علمى ايرانيان تا زمانهاى بعد در گنج خانه ها وكتابخانه ها نگهدارى مى شده ومورد نسخه بردارى واستفاده قرار مى گرفته است. ابن طيفور در كتاب بغداد خود از مردى به نام عتّابى نقل مى كند كه كتابهاى فارسى كتابخانه هاى مرو ونيشابور را استنساخ مى كرده ووقتى از او پرسيدند چرا اين كتابها را بازنويسى مى كنى او پاسخ داد : «معانى وبلاغت را فقط در فارسى مى توان يافت زبان از ماست ومعانى از آنان است.» وهمين امر را از زبان ابن هانى اندلسى مى شنويم كه مردى را مى ستايد كه معانى ومفاهيم ايرانى را در جامه لفظ عربى حجازى عرضه مى داشته است :

وكان غير عجيب أن يجئ له

المعنى العراقىّ فى اللّفظ الحجازىّ

اين عنايت وتوجّه به مسائل عقلى وخردگرائى اختصاص به خواص نداشت بلكه برخى از عوام واهل حرف نيز خود را به بحث هاى فلسفى وكلامى مشغول مى داشته اند چنان كه همين ابن حوقل مى گويد كه من در خوزستان دو حمّال را ديدم كه بار سنگينى را بر پشت مى كشيدند ودر آن حالت دشوار مشغول بحث وجدل در مسائل تأويل قرآن وحقائق كلام بودند.

مسلمانان در قرون اوليّه همه دروازه هاى علم ودانش را بر روى خود باز كردند وآثار ملل مختلف را از زبانهاى يونانى وسريانى وپهلوى وهندى به زبان عربى ترجمه كردند كتابهاى مهم ارسطو همچون الطّبيعة والحيوان واخلاق نيكوماخس وهمچنين كتابهاى افلاطون همچون جمهوريّت وطيماوس ونواميس وكتابهاى ديگر به زبان عربى ترجمه شد ودر دسترس دانشمندان اسلامى قرار گرفت. رازى از رى وبيرونى از خوارزم وفارابى از فاراب وابن سينا از بخارا برخاستند وطرحى نو براى انديشه وتفكّر ريختند كه آميزه اى از انديشه هاى گذشتگان بود. ابن سينا گذشته از استفاده از آنچه كه مترجمان فراهم ساخته بودند ميراث فكرى بومى وسنّتى خود را نيز مورد استفاده وبهره بردارى قرار داد. او در مدخل كتاب شفا صريحا مى گويد كه مرا كتابى است كه در آن فلسفه را

٩

بنا بر آنچه كه در طبع است ورأى صريح آن را ايجاب مى كند آوردم ودر آن جانب شريكان اين صناعت رعايت نشده واز مخالفت با آنان پرهيز نگرديده آن گونه كه در غير آن كتاب پرهيز شده است ، اين كتاب همانست كه من آن را فى الفلسفة المشرقيّة موسوم ساخته ام. در مورد منطق هم مى گويد كه ما در زمان جوانى به روش انديشه اى از غير جهت يونانيان دست يافتيم كه يونانيان آن را منطق مى گويند وشايد نزد اهل مشرق نام ديگرى داشته است.

ابو نصر فارابى وابو على ابن سينا كه در فلسفه از آن دو تعبير به «شيخين» مى شود با آثار خود فضاى علمى حوزه هاى انديشه را دگرگون ساختند بهمنيار بن مرزبان تلميذ ابن سينا در كتاب تحصيل راه استاد خود را ادامه داد وابو العبّاس لوكرى شاگرد بهمنيار چون تعليمات شيخين را براى تدريس به طلّاب جوان دشوار ومنغلق يافت دست به تأليف كتاب بيان الحقّ بضمان الصّدق يازيد وبدان وسيله موجب نشر فلسفه شيخين در بلاد خراسان گرديد. اين جريان راست ودرست فلسفه در بلاد اسلامى سهم بيشتر آن نصيب ايرانيان بود. اگر بيرونى خالد بن يزيد بن معاويه را نخستين فيلسوف اسلامى دانسته ويا يعقوب بن إسحاق كندى فيلسوف عرب از پيشگامان فلسفه بشمار آمده در برابر متفكّران ايرانى كه به صورت فيلسوف ومتكلّم انديشه هاى خود را ابراز داشتند چيزى بشمار نمى آيد كه ابن خلدون در مقدّمه خود از آن تعبير به «الّا فى القليل النّادر» مى كند وصراحة مى گويد : و «أمّا الفرس (ايرانيان) فكان شأن هذه العلوم العقليّة عندهم عظيما ونطاقها متّسعا». واين تازه غير از جريانهاى فلسفى است كه مورد پذيرش قرار نگرفت وادامه نيافت همچون جريان فكر اتميسم فلسفى كه به وسيله ابو العبّاس ايرانشهرى نيشابورى پايه گذارى شد ومحمّد بن زكرياى رازى دنباله آن را گرفت واين همان است كه ناصر خسرو از پيروان مكتب آن تعبير به طباعيان ودهريان واصحاب هيولى كرده است.

١٠

فلسفه در قرون نخستين از قداست وشرافت خاصّى برخوردار بود وبا طبّ عديل وهمگام پيش مى رفت ، فلاسفه خود اطبا بودند وطبيبان هم فيلسوف تا بدانجا كه فلسفه را طبّ روح وطبّ را فلسفه بدن به شمار آوردند. ابن سينا كتاب پزشكى خود را با نام متناسب با فلسفه يعنى قانون وكتاب فلسفى خود را با نام متناسب با طبّ شفا ناميد. شب ها كه به درس مى نشست به ابو عبيد جوزجانى كتاب شفا در فلسفه وبه ابو عبد الله معصومى كتاب قانون در طبّ را درس مى داد واين روش آميختگى طبّ وفلسفه تا دوره هاى بعد ادامه داشت چنان كه ابو الفرج على بن الحسين بن هندو به نقل از صاحب تاريخ طبرستان در مجلس درس خود در طبرستان از سوئى فلسفه سقراط وارسطو واز سوئى ديگر پزشكى بقراط وجالينوس را درس مى داد از اين روى او در قصيده اى كه مجلس درس خود را صياقل الالباب مى خواند كه در آن عروس هاى ادب به جلوه گرى مى پردازند گويد :

ودارس فلسفة دقيقة

ودارس طبّا نحا تحقيقه

من علم سقراط ورسطاليس

وعلم بقراط وجالينوس

ودو پزشك بزرگ طبرستانى يعنى على بن ربّن طبرى وابو الحسن طبرى كتابهاى خود فردوس الحكمة والمعالجات البقراطية را كه هر دو در علم پزشكى است با فصلى در فلسفه آغاز مى كنند. واين سنّت علمى كه طبيب فاضل بايد فيلسوف هم باشد تا بتواند به اصلاح نفس وبدن هر دو بپردازند كاملا شايع ورايج بود وكتابهاى فراوانى تأليف شد كه معنون با عنوان مصالح الأنفس والأجساد بود ورازى هم كه كتاب الطّبّ الرّوحاني خود را نوشت در آغاز يادآور شد كه اين كتاب را عديل الطّبّ المنصورى قرار داده است تا جانب جان وتن هر دو رعايت شده باشد. در غرب عالم اسلام يعنى اندلس نيز امر به همين منوال بود چنان كه شاعرى در مدح ابن ميمون چنين گفته است :

ارى طبّ جالينوس للجسم وحده

وطبّ أبى عمران للعقل والجسم

١١

از مميّزات اين دوره تساهل وتسامح در اظهار نظر علمى بود دانشمندان انديشه هاى مخالف را تحمّل مى كردند ومجال ردّ ونقض وشكوك وايراد را بازمى گذاشتند. براى مثال مى توان داستان ابو الحسين سوسنگردى را ياد كرد كه مى گويد : من پس از زيارت حضرت رضا (ع) به طوس ، نزد ابو القاسم كعبى به بلخ رفتم وكتاب الانصاف فى الامامة اين قبه رازى را به او نشان دادم. او كتابى به نام المسترشد فى الامامة در ردّ آن نوشت سپس من آن را به رى نزد ابن قبه آوردم او كتابى به نام المستثبت فى الامامة را نوشت والمسترشد را نقض كرد ومن آن را نزد ابو القاسم آوردم او ردّى بر آن به نام نقض المستثبت نوشت وچون به رى برگشتم ابن قبه از دنيا رفته بود. وبر همين پايه دانشمندان معتقد بودند كه مطالب علمى در پهنه عرضه بر مخالفان وميدان ردّ وايراد صفا وجلوه خود را پيدا مى كنند چنان كه ناصر خسرو گفته است :

با خصم گوى علم كه بى خصمى

علمى نه پاك شد نه مصفّا شد

زيرا كه سرخ روى برون آمد

هر كو به سوى قاضى تنها شد

اين دوران شكوفائى علم وفلسفه در جهان اسلام دير نپائيد چه آنكه امام محمّد غزّالى با تأليف كتاب تهافت الفلاسفة به تكفير فيلسوفان پرداخت ودر عقيده به قدم عالم آنان را كافر خواند واز جهتى ديگر گروهى ظهور كردند كه پرداختن به علم طبّ را تحريم كردند وآن را دخالت در كار إلهى دانستند وكار بدانجا كشيد كه علم حساب وهندسه هم كه هيچ ارتباطى نفيا واثباتا با دين نداشت مورد نفرت قرار گرفت ودانندگان آن منزوى گرديدند. جدال ميان اهل دين واهل فلسفه بالا گرفت وشكاف ميان اين دو روز بروز بيشتر شد به ويژه آنكه برخى از دانشمندان راه غزّالى را در ضديّت با فلسفه دنبال كردند چنان كه ابن غيلان معروف به فريد غيلانى يا افضل الدّين غيلانى كتاب حدوث العالم خود را تأليف كرد ودر آن ابن سينا را در اينكه دلايل كسانى را كه براى گذشته آغاز زمانى قائل بودند ابطال كرده بود ردّ كرد ودر آن از هيچ اهانتى به

١٢

شيخ الرّئيس از جمله : «عمى أو تعامى» ، «يروغ كروغان الثّعلب» فروگزارى نكرد.

مخالفان فلسفه براى محكوم كردن انديشه هاى فلسفى به هر وسيله اى متوسّل مى شدند گاه بر تعبيرات وتفسيرات فلاسفه خرده مى گرفتند ومى گفتند مثلا فلاسفه از تعبيرات قرآنى معانى را اراده مى كنند كه مقصود ومراد صاحب وحى نبوده است مثلا «توحيد» و «واحد» را تفسير مى كنند به «آنچه كه صفتى براى آن نيست وچيزى از آن دانسته نمى شود» در حالى كه توحيدى را كه رسول (ص) آورده دربردارنده اين نفى نيست بلكه الهيّت را فقط براى خداى يگانه اثبات مى كند. وگاه الفاظ نامأنوس علوم اوائل را كه وارد زبان عربى شده بود بهانه مى كردند همچون سولوجوسموس (قياس منطقى) وانالوجوسموس (قياس فقهى) تا بدانجا كه از هر كلمه اى كه با سين ختم مى شد اظهار نفرت مى كردند وبه قول ابو ريحان بيرونى آنان حتّى نمى دانستند كه سين نشانه فاعلى است وجزو نام به شمار نمى آيد ودر اين مقوله كار بدانجا كشيده شد كه براى كلمه «فلسفه» كه مشتق از كلمه يونانى «فيلاسوفيا» بود يعنى دوستدار حكمت وجه اشتقاق توهين آميزى را كه تركيبى از فلّ (كندى) وسفه (نادانى) است وضع كردند چنان كه لامعى گرگانى صريحا مى گويد :

دستت همه با مرهفه پايت همه با موقفه

وهمت همه با فلسفه آن كو «سفه» را هست «فل»

ويا شاعرى ديگر به نقل از ثعالبى مى گويد :

ودع عنك قوما يعيدونها

ففلسفة المرء «فلّ السّفه»

نكوهش ومذمّت فلسفه وفلسفيان به ادبيّات وشعر فارسى هم سرايت كرد كه دو بيت زير از خاقانى وشبسترى شاهدى بر اين امر است :

فلسفى مرد دين مپنداريد

حيز را جفت سام يل منهيد

دو چشم فلسفى چون بود احول

ز واحد ديدن حق شد معطّل

١٣

ابو نصر فارابى وابن سينا دو چهره ممتاز در انديشه هاى فلسفى چنان چهره اى زشت يافتند كه ننگ زمان ونحسى دوران به شمار آمدند :

قد ظهرت فى عصرنا فرقة

ظهورها شؤم على العصر

لا تقتدى فى الدّين إلّا بما

سنّ ابن سينا وابو نصر

دانشمندان اهل سنّت وجماعت فلسفه يونان را مقابل با قرآن قرار دادند وكتابهايى همچون ترجيح اساليب القرآن على اساليب اليونان ورشف النّصائح الايمانيّة فى كشف الفضائح اليونانيّة نگاشته گرديد. ابن سينا «مخنّث دهرى» وكتاب شفاى او «شقا» خوانده شد واز آن به سرمايه «مرض» وبيمارى تعبير گرديد :

قطعنا الاخوّة عن معشر

بهم مرض من كتاب الشّفاء

فماتوا على دين رسطالس

ومتنا على مذهب المصطفى

شناعت فلسفه ونفرت از فلاسفه به حدّى رسيد كه دانشمندى همچون ابن نجا اربلى در حال احتضار آخرين گفته اش : صدق الله العلىّ العظيم وكذب ابن سينا بود. عرصه بر فلسفه وفيلسوفان وآثار فلسفى چنان تنگ گرديد كه در مدينة السّلام يعنى بغداد ورّاقان وكتابفروشان را به سوگند واداشتند كه كتابهاى فلسفه وكلام وجدل را در معرض فروش نگذارند وكتابهايى نظير كتاب صون المنطق والكلام عن المنطق والكلام والقول المشرق فى تحريم المنطق جلال الدّين سيوطى مورد پسند اهل دين وحافظان شريعت گرديد وارباب تراجم در باره كسانى كه به فلسفه وعلوم عقلى مى پرداختند ، مى گفتند : «دنّس نفسه بشيء من العلوم الأوائل».

در اين ميان بسيارى از دانشمندان كوشيدند تا اين شكاف ميان دين وفلسفه را از بين ببرند ولى موفّق نشدند از جمله آنان ناصر خسرو قباديانى بود كه كتاب جامع الحكمتين خود را نگاشت تا ميان دو حكمت يعنى حكمت شرعيّه وحكمت عقليّه آشتى دهد وجدال ونزاع ميان فيلسوف واهل دين را برطرف سازد ولى در اين راه توفيقى به دست

١٤

نياورد وعبارت زيرا از او نشان دهنده يأس ونااميدى او در اين كوشش است :

«فيلسوف مرين علما لقبان را به منزلت ستوران انگاشت ودين اسلام را از جهل ايشان خوار گرفت واين علما لقبان مر فيلسوف را كافر گفتند ، تا نه دين حق ماند بدين زمين ونه فلسفه».

در غرب جهان اسلام نيز ابن رشد اندلسى كوشيد تا ميان حكمت وشريعت را در كتاب معروف خود فصل المقال فيما بين الحكمة والشّريعة من الاتّصال آشتى دهد ولى او هم در اين راه توفيقى به دست نياورد وانديشه ابتكارى او مبنى بر اينكه در مسائل خداشناسى وجهان شناسى هر متكلّم وفيلسوفى يا مصيب است ويا مخطى وهركدام پس از جدّ وجهد واجتهاد نسبت به عقيده خود مضطر ومجبور است نه مختار وآزاد ، به هيچ وجه نزد اهل دين مقبول نيفتاد وبازار تكفير وتفسيق فيلسوفان همچنان رونق خود را همراه داشت. حتّى شيخ شهيد مقتول شهاب الدّين سهروردى كه معتقد بود كه همه حكما قائل به توحيد بوده اند واختلاف آنان فقط در الفاظ است وسخنان آنان بر طريق رمز بوده است و «لا ردّ على الرّمز» جان خود را بر سر همين سخن از دست داد به ويژه آنكه او حكمت ذوقى را بر حكمت بحثى ترجيح داد ومبانى حكمت اشراق را تدوين كرد وآن را بر كشف وذوق بنيان نهاد وآن حكمت را به مشرقيان كه اهل فارس هستند منتسب ساخت.

اين دوره تاريك وظلمانى فلسفه با ظهور فيلسوفان ايرانى شيعى كه معمولا آنان را اهل حكمت متعاليه خوانند رو به زوال نهاد ودوره درخشان وشكوفائى پديد آمد. كه نظير آن در هيچ يك از كشورهاى اسلامى ديگر سابقه نداشت. اينان با استظهار به قرآن وحديث وتوسّل به تجوّز وتوسّع وتأويل موفّق شدند كه فلسفه را از آن تنگنائى كه مورد طعن ولعن بود بيرون آورند ولحن تكريم وتقديس فلاسفه را جانشين آن سازند.

حال بايد ديد دانشمندان شيعه ايرانى براى رفع اين نفرت وزدودن اين زنگ از چهره

١٥

فلسفه يونان چه انديشيدند كه فلسفه چنان مورد پذيرش قرار گرفت كه حتّى تا اين زمان فقيهان ومفسّران قرآن به فلسفه مى پردازند وشفا واشارات ابن سينا را تدريس مى كنند وبه مطالب آن استشهاد مى جويند كه از نمونه آن مى توان از علّامه طباطبايى وسيد ابو الحسن رفيعى قزوينى وشيخ محمّد تقى آملى وامام خمينى ـ رحمة الله عليهم اجمعين ـ نام برد. اينان وارث علم گذشتگان خود بودند همان گذشتگانى كه ابتكار تطهير فلسفه وتحبيب فلاسفه را عهده دار گرديدند كه از ميان آنان مى توان از ميرداماد وملا صدرا وفيض كاشانى وعبد الرّزاق لاهيجى وحاج ملّا هادى سبزوارى نام برد ؛ يعنى متفكّران ايرانى كه با مكتب تشيع وسنّت ائمه اطهار (ع) سر وكار داشتند. اين فيلسوفان كلمه «فلسفه» را به كلمه «حكمت» تبديل كردند كه هم نفرت يونانى بودن آن كنار زده گردد وهم تعبير قرآنى كه مورد احترام هر مسلمانى است براى آن علم بكار برده شود ؛ زيرا هر مسلمانى با آيه شريفه قرآن : (وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً) آشنايى دارد وبه آن ارج واحترام مى گذارد وكلمه حكمت را مبارك وفرخنده مى داند وبا آن «خير كثير» را از خداوند مى خواهد ، چنان كه حاج ملا هادى منظومه حكمت خود را با همين آيه شريفه پيوند مى دهد وفلسفه خود را «حكمت ساميه» مى خواند ومى گويد :

نظمتها فى الحكمة الّتي سمت

فى الذّكر بالخير الكثير سمّيت

حال كه از انديشه وتفكّر وبكار بردن خرد وعقل تعبير به «حكمت» شده ديگر «فلسفه» با تجلّى در كلمه حكمت در برابر «دين» قرار نمى گيرد ؛ زيرا اين همان حكمتى است كه خداوند به لقمان عطا فرموده كه (وَلَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ) ديگر كسى همچون ناصر خسرو نمى تواند آن را در برابر دين قرار دهد ودين را «شكر» وفلسفه را «افيون» بخواند وبگويد :

آن «فلسفه» ست واين «سخن دينى»

دين شكّرست وفلسفه هپيونست

اينان براى حفظ انديشه وتفكّر وبكار بردن خرد وعقل ومحفوظ داشتن آن از تكفير

١٦

وتفسيق يا به قول ساده تر تطهير فلسفه كوشيدند كه براى هر فيلسوفى يك منبع إلهى را جستجو كنند وعلم حكما را به علم انبيا متّصل سازند ؛ از اين جهت متوسّل به برخى از «تبارنامه» هاى علمى شدند از جمله آن «شجره نامه» كه عامرى نيشابورى در الأمد على الأبد مى گويد كه انباذقلس ( ) فيلسوف يونانى با لقمان حكيم كه در زمان داود پيغمبر (ع) بود رفت وآمد داشته وعلم او به منبع (وَلَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ) مرتبط مى شود ، وفيثاغورس علوم الهيّه را از اصحاب سليمان پيغمبر آموخته وسپس علوم سه گانه يعنى علم هندسه وعلم طبائع (فيزيك) وعلم دين را به بلاد يونان منتقل كرده است، وسقراط حكمت را از فيثاغورس اقتباس كرده وافلاطون نيز در اين اقتباس با او شريك بوده است ، وارسطو كه حدود بيست سال ملازم افلاطون بوده وافلاطون او را «عقل» خطاب مى كرده با همين سرچشمه إلهى متّصل ومرتبط بوده است ؛ واز اين روى است كه اين پنج فيلسوف ، «حكيم» خوانده مى شوند تا آيه شريفه (يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً) شامل حال آنان گردد.

اين حكيمان متألّه با اين تغيير نام از فلسفه به حكمت ونقل نسب نامه هاى علمى اكتفا نكردند بلكه كوشيدند تا كه براى مطالب فلسفى وعقلى از قرآن وسنّت نبوى ونهج البلاغة وصحيفه سجّاديه وسخنان ائمّه اطهار ـ عليهم‌السلام ـ استشهاد جسته شود. ميرداماد دانشمند استرآبادى كه در كتاب قبسات خود مى كوشد كه مسأله اى را كه از قديم ما به الاختلاف اهل دين وفلسفه بوده يعنى آفرينش جهان وارتباط حادث يعنى جهان با قديم يعنى خداوند را از طريق «حدوث دهرى» حل كند. قبس چهارم از كتاب خود را اختصاص به همين استشهادهاى قرآنى واحاديث داده است ودر پايان نقل احاديث با غرور تمام مى گويد :

اين مجملى از احاديث آنان است كه جامع مكنونات علم وغامضات حكمت است ؛ وسوگند به خدا كه پس از كتاب كريم وذكر حكيم ، فقط همين سخنان است كه ، شايسته

١٧

است كه كلمه عليا وحكمت كبرى وعروه وثقى وصبغه حسنى خوانده شود ؛ زيرا آنان حجّت هاى خدايند در دنيا وآخرت به علم كتاب وفصل خطاب :

اولئك آبائى فجئنى بمثلهم

إذا جمعتنا ـ يا جرير ـ المجامع

با اين كيفيت براى ميرداماد بسيار آسان است كه ارسطو وافلاطونى را كه «اسطوره» و «نقش فرسوده» معرّفى گرديده ومردم از نزديك شدن به آثار آنان منع شده بودند كه :

قفل اسطوره ارسطو را

بر در احسن الملل منهيد

نقش فرسوده فلاطون را

بر طراز بهين حلل منهيد

اوّلى را «مفيد الصّناعة» و «معلّم المشّائين» ودومى را «افلاطون الشّريف» و «افلاطون الالهى المتألّه» بخواند وآسانتر آنكه ابو نصر فارابى وابن سينا را كه پيش از اين نحسى روزگار وآثارشان دردزا وبيمارى آور به شمار مى آمد اولى را «الشّريك المعلّم» ودومى را «الشّريك الرّئاسي» بنامد وبا اين گونه مقدّمات تعبير «شيخين» (ابن سينا وفارابى) را براى آن دو فيلسوف فراهم سازد چنان كه فقها آن تعبير را براى شيخ كلينى وشيخ طوسى بكار مى بردند.

با اين تمهيدات همان كتاب شفا كه شقا خوانده مى شد مورد تكريم وتبجيل علما ودانشمندان قرار گرفت ودانشمندانى همچون سيّد احمد علوى شاگرد وداماد ميرداماد ، مفتاح الشّفاء وغياث الدّين منصور دشتكى ، مغلقات الشّفاء وعلامه حلّى فقيه ومحدّث كشف الخفاء فى شرح الشّفاء را به رشته تحرير در آوردند واز همه مهم تر آنكه صدر المتألّهين يعنى ملّا صدراى شيرازى تعليقه بر إلهيّات شفا نوشت ، تا راه فهم ودرك انديشه هاى ابن سينا را هموار سازد. با اين عوامل سنّت سينوى يا فلسفه ابن سينا كه در جهان تسنّن متروك ومنسوخ گرديده بود در جهان تشيّع وايران ، راه تحوّل وتكامل خود را پيمود وجانى دوباره يافت واز اين جهت است كه ملّا مهدى نراقى كه در فقه

١٨

معتمد الشّيعة را مى نويسد ؛ ودر اخلاق جامع السّعادات را به رشته تحرير در مى آورد ؛ در فلسفه جامع الافكار را تأليف مى كند ؛ وبه شرح وگزارش شفاى ابن سينا مى پردازد.

در اينجا بايد يادآور شد كه توجّه حكماى متأخّر مانند نراقى به متقدّمان به معنى آن نيست كه اينان خود را دست بسته تسليم آنان مى كردند ويا فقط گفتار آنان را تكرار مى نمودند بلكه بر عكس چنان كه شيوه اهل علم است گفتار گذشتگان را منبع واصل انديشه خود قرار مى دادند وجاى جاى ، بر افكار آنان خرده مى گرفتند تا علم ودانش هرچه بيشتر پاك تر ومصفّاتر گردد. مثلا ملّا مهدى نراقى در جايى بطور صريح مى گويد :

«گمان مبر كه من جمودى بر پذيرفتن فرقه اى خاص از صوفيان واشراقيان ومشّائيان دارم ، بلكه در يك دست من برهانهاى قاطع ودر دستى ديگر ، قطعيّات صاحب وحى وحامل قرآن است ؛ وپيشواى من اين حقيقت است كه ، واجب الوجود داراى شريف ترين نحوه صفات وافعال است ومن خود را ملزم به اين ادلّه قاطعه مى دانم هرچند كه با قواعد يكى از اين گروههاى ياد شده مطابقت نداشته باشد.»

او در جاى ديگر مى گويد :

«اين بود آنچه كه در توجيه كلام برهان ابن سينا ياد كردم اگر مراد او همين است فبها المطلوب وگر نه آن را رد مى كنيم وگوش به آن سخن فرا نمى دهيم ؛ زيرا بر ما واجب نيست كه آنچه در بين الدفّتين شفا وبرهان آمده قبول وتصديق نمائيم.»

اين دوره كه امتداد زمانى آن به چهار صد سال بالغ مى گردد وبه دوره حكمت اشتهار دارد وبزرگان آن را اصحاب حكمت متعاليه مى خوانند از ادوار بسيار درخشان فلسفه اسلامى است زيرا در اين دوره حكيمان كوشيده اند از جهتى از ميراث اساطين حكمت باستان همچون سقراط وافلاطون وارسطو وشارحان ارسطو همچون ثامسطيوس واسكندر افروديسى حد اكثر بهره بردارى را به كنند وبا كمك از منقولات شيخ يونانى يعنى پلوتاينوس (پلوتن) كه نزد آنان به عنوان اثولوجياى ارسطو شناخته شده بود ،

١٩

خشكى فلسفه را با عرفان ذوقى چاشنى بزنند واز جهتى ديگر آراء وانديشه هاى مشّائيان اسلامى همچون فارابى وابن سينا را به محك بررسى در آورند وآن را با نوآوريهاى شيخ اشراق شهاب الدّين سهروردى تلطيف سازند. اينان انديشه هاى كلامى اشعرى وغزّالى وفخر رازى را مورد نقد وبررسى قرار دادند وبيشتر بر آراء وانديشه هاى خواجه نصير الدّين طوسى كه از او به عنوان خاتم برعة المحقّقين ياد مى شد تكيه كردند. خواجه انديشه هاى فلسفى ـ كلامى را از حشو وزوائد پرداخته ومجرّد ساخته وكتاب تجريد العقائد را به عنوان دستور نامه اى براى انديشه درست خداشناسى وجهان شناسى مدوّن كرده بود كه دانشمندان پس از او متجاوز از صد شرح وتعليقه بر آن نگاشتند.

اين مكتب فلسفه كه معمولا از آن تعبير به «مكتب إلهى اصفهان» مى شود براى آنكه كرسى حكمت در شهر معنوى وروحانى اصفهان قرار داشته واز اقطار عالم اسلامى طالبان علم ومعرفت بدان شهر دانش ومدينه حكمت روى مى آورده اند ، مورد غفلت جهان علم قرار گرفته است وفقط در اين اواخر خاورشناس معروف پروفسور هانرى كربن با همكارى بازمانده گذشتگان استاد سيّد جلال الدّين آشتيانى موفّق شد كه برگزيده اى از آثار معروف ترين چهره هاى اين دوره را در مجموعه اى چهار جلدى تحت عنوان : منتخباتى از آثار حكماى إلهى ايران از عصر ميرداماد وميرفندرسكي تا زمان حاضر به اهل علم معرفى كنند. در اين مجموعه است كه انديشه هاى حكيمانى همچون ميرداماد وميرفندرسكي وملا صدرا وملا رجب على تبريزى وملا عبد الرّزاق لاهيجى وحسين خوانسارى وملا شمساى گيلانى وسيد احمد علوى عاملى وفيض كاشانى وقوام الدّين رازى وقاضى سعيد قمى وملا نعيماى طالقانى وملا صادق اردستانى وملا مهدى نراقى ومانند آنان معرفى گرديده است. بخش إلهيّات وجوهر وعرض از شرح غرر الفرائد يعنى شرح منظومه حكمت سبزوارى كه به وسيله اين كمترين

٢٠